سلام به دوستان خوبم ...از قرار نوبت منه که اعتراف کنم
البته خیلی وقته که بایست اینکار رو میکردم اما داشتم به این فکر میکردم اعتراف به چه کاری ؟
به گناه؟به سخترین کاری که تا حالا انجامش دادم؟به کارای خوب؟ یا بد؟...
اما خب تصمیم خودم رو گرفتم که بگم از همشون اینجوری بهتره... چه کنم اعترافه دیگه.
1. اونموقع که کوچکتر بودم یه روزیواشکی از جیب پدر پول برداشتم اون نفهمید اما من هنوز فراموش نکردم
خیلی دوست دارم یه روزی بهش بگم( البته این مسئله اونموقع خیلی مهم بود برام)
2-دوره دبیرستان امتحان عربی داشتیم یکی از دوستام بهم گفت:من هیچی نخوندم تو رو خدا بشین پیش من
تا از روی تو بنویسم خب منم عربیم حرف نداشت گفتم باشه آخه دلم براش سوخت گفتم گناه داره
در هر حال نزدیک هم نشستیم برای امتحان تقریبا همه سوالارو جواب داده بودم که این دوستم دستشو آورد جلو برگه امتحان منو برداشت برگه خودشو گذاشت جلوی من خب اول فکر کردم میخواد جواب سوالاتشو من بنویسم براش اما در کمال ناباوری دیدم اسم منو خط زد اسم خودشو نوشت بالای برگه من که از تعجب دهانم باز مونده بود اصلا تو اون موقعیت نمیدونستم باید چکار کنم خلاصه دوستم امتحانشو 75/19شد من در کمال ناباوری شدم 10 چشمتون روز بد نبینه مربیم که اصلا ازم انتظار نداشت منو تنبیه کرد که چهار تا انشاء عربی بنویسم بدون هیچ اشتباهی.
3-یه روز دعوت بودیم خونه یکی از دوستانم شام ،دوستم بهم گفت من میرم خرید تو مراقب غذا باش گفتم حتما اون رفت بیرون من نشستم پای کامپیوتر چشمتون روز بد نبینه اون شب شام نون و پنیر خوردیم البته با اخمها و قهر دوستم نون وپنیر زهر مار شد .
4-مدتها پیش مهربونیهای یه مهربون رو جوری که نباید پاسخ دادم الان شرمنده ام ازش خدا کنه منو بخشیده باشهتمام پیشرفتهام رو مدیون تو هستم ، تو فکر منو متحول کردی و چشمهام رو به روی این دنیا باز کردی و راهی نو جلوی پای من گذاشتی منو ببخش بخاطر تمام کوتاهیهایی که کردم قبلا هم گفتم که الهه امید هستی و الهی همیشه بمونی.
5-رنگ قرمز رو خیلی دوست دارم و خیلی دوست دارم تو باغ نارنج قدم بزنم،همینطور تنهایی رو و نشستن زیر نور یک شمع و خواندن شعرو نوشتن از ....
6-راستی اینو یادم رفت بگم دوسش دارم شمیلا رو میگم
7-اعتراف آخرم رو هم به همین بسنده میکنم که:چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود....ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
http://www.darya57.parsiblog.com/دریا
فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟ صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد بر طپشهای قلبم رهبری نکند اهمیت دارد از جنس شقایق باشند خنجرهای فرصت طلب روزگار؟ با گذر هر ثانیه بنفشه ها به عشوه می گشایند؟ از جنس بُرندهء خیانتم لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟ تشنه ام برایم بگو... عشق هم مثل عطش می ماند؟ اگر سیرابم کنی قبله ام اگر الله ندارد سوره های آزادی را نسجودم مثل همهء پرندگان کوچ میکنم؟ فری ناز آرین فر |
دوست دارم هر روز پنج بار پنجره روحم را به سوی تو باز کنم و عاشقانه با تو حرف بزنم.
دوست دارم هر وقت دفتر شعرم مه آلود می شود و تن حرفهایم درد می گیرد ،آنها را به ملاقات تو بفرستم.
دوست دارم وقتی با تو گفتگو میکنم،هیچ کبوتری میان حرفم نپرد و آن قدر محو زیبایی تو باشم که حتی اگر زمین از سقف هستی فرو بیفتد،پلک بر هم نزنم.
علفها به من گفته اند تو دروازه مهربانی ات را به روی گناهکار ترین صداها نیز نمی بندی.تو همه را دوست داری.
مردابی کهنه میگفت:اگر خدا مرا دوست ندارد،پس چرا مدام نیلوفران را بسوی من میفرستد؟
دوست دارم همیشه در من جاری باشی و سلولهایم در نام تو زندگی کنند.
وقتی دلم از خیابانهای زنگار گرفته و خانه های متکبر میگیرد،به تنگ بلور نگاه میکنم و با خود میگویم:خوشا به حال ماهی ها که گناه نمی کنند.
مهربانا!از آینه ها بخواه غبار گناه را از چهره من برگیرند و به فرشته ها بگو با من آشتی کنند!
وقتی دلم تنها میشود ،وقتی غصه ها مثل سنگهای مهلک آسمانی باریدن میگیرد،فقط با زورق ذکر تو به ساحل آرامش میرسم.
دوست دارم دستهای گناهکارم را به سوی تو دراز کنم،یقین دارم دستهایم را به گرمی خواهی فشرد.قناری ها و شب بوها به من گفته اند تو همه را دوست داری.
نازنینا!ناز نگاه تو را در کدام یک از بازارهای جهان میتوان خرید؟من آن ناز نگاه را خریدارم
آفریدگارا!اگر چه از تو دور مانده ام ،اما نارنجها و نیستانها را دوست دارم و هیچ گاه بد سیبها را نخواسته ام و علیه آلبالوها حرفی نزده ام.در روز حشر مرا نزد شقایقها شرمنده مخواه!
آمین یا خداوند عشق آفرین!
ای عاشقان ای عاشقان !امشب چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در سوی گدای خانه اش
تا سرکشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
و اعتراف قشنگ ست اگر چه با تاخیر
پرنده بودم اما پرندهای دلگیر
پرنده بودم اما هوای باغ زمین
از آسمان بلندم کشیده بود به زیر
پرنده بودم اما پرندهای بیپر
پرنده بودم آری ولی علیل و اسیر*
چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد
که خط گمشدهام را بیاوری به مسیر
و آمدی و مرا زین خرابه پر دادی
به سمت باز افقهای روشن تقدیر***
میان این من حال و تو ای من پیشین
تفاوتی است اساسی، قبول کن بپذیر
گذشت آنچه میان من و تو بود گذشت
ترا ندیده گرفتم، مرا ندیده نگیر
به راز عشق بزرگی وقوف یافتهام
مرا مجاب نمیکرد عشقهای حقیر
پرندهام اینک یک پرنده آزاد
پرندهام آری یک پرنده ...
من مستم.
من مستم و میخانه پرستم.
راهم منمایید،
پایم بگشایید!
وین جام جگر سوز مگییرید زدستم!
می،لاله و باغم
می،شمع و چراغم
می،همدم من،
همنفسم،عطر دماغم.
خوشرنگ ،
خوش آهنگ
لغزیده به جامم.
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید،
گواراست به کامم.
در ساحل این آتش .
من غرق گناهم
همراه شما نیستم، ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم.
فریاد رسا!
در شب گسترده پر وبال
از آتش اهریمن بدخو به امان دار.
هم ساغر پر می ،
هم تاک کهنسال.
کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با محتسب شهر بگویید :که هشدار!
هشدار!
که من مست می هر شبه هستم.
سیاوش کسرایی.
آن چه را که می جویی،
هرگز در بیرون از خود نخواهی یافت.
آن چه را که می جویی،
همان جوینده است که تویی،
کمانگیر ،خود را نشانه گرفته است و نمی داند.
آن چه که تو به آن محتاجی،
دانش نیست،
بلکه بیداری ست.
آن چه را که در تو نیم خفته آرمیده است ،بیدار
کن،گمشده خویش را یافته ای.
خدواند خورشیدی ست که از پشت پلک های
تو طلوع می کند.
خدا در نگاه تو نشسته است.
او منتظر بیداری توست.
بیداری تو ،طلوع خداوند است.
هیچ کس نمی تواند چیزی را بر شما معلوم کند،
مگر آنچه را که پیشاپیش،
در سپیده دم دانایی تان،
نیم خفته آرمیده است.
مسیحا برزگر
" فراگیری عشق به خویشتن ، بزرگترین عشقهاست"
قبل از اونکه بتونیم به دیگری عشق بورزیم ، باید خودمون رو دوست بداریم.اگر میخواهیم سرنوشت خود رو عوض کنیم، باید به این نکته ایمان بیاریم .کتابها و کلاسهایی که به مسئله رشد و ارتقائ شخصی می پردازند مبلغ همین پیام هستند.وقتی بیش از اندازه از خود انتقاد میکنیم ،این تمایل در ما بوجود میاد که دیگرانی رو که عملکرد بهتر از ما داشته اند رو بیازاریم.
وقتی تنها اشتباهات خود رو میبینیم ، انتظار داریم که دیگران هم ، تنها اشتباهات ما رو ببینن ،بنابراین واقعیت تاسف بار اینه که ما همیشه در انتظار طرد شدن هستیم.وقتی تصویر ذهنی ما از خویشتن ،ضعیف و بیمار باشه ، دوستان ما همیشه می رنجند.
مقایسه کردن خود با دیگران ، یک دام است چون همیشه دیگرانی وجود دارند که با استعدادتر،ثروتمند تر،باهوشتر، شوخ تر و محبوب تر از ما هستند.شاید پدر و مادر یا معلم و همسر به ما بگویند:"چرا نمیتونی مثل برادرت باشی؟"و پاسخ اینه که:"چون من برادرم نیستم.اگر بودم،دقیقا مثل اون رفتار میکردم!"
همه ما سرانجام به نقطه ای می رسیم که باید به خود بگوییم:"من یه انسان منحصر به فرد هستم و لزومی نمی بینم که عکس برگردان برادرم ،همسایه ام،و یا هیچ کس دیگه باشم"می تونیم بگیم"من بی عیب و نقص نیستم،اما با توجه به دانش و اطلاعات خودم ،به بهترین نحوی که میتونم ،عمل می کنم.تلاشم در جهت بهتر شدنه اما عجالتا خودم رو همین گونه که هستم ،می پذیرم."
وقتی به مقایسه دائمی خود با دیگران پایان میدیم،این امکان رو برای خود بوجود میاریم که به تایید و تقدیر از اونها بپردازیم.اونوقته که دیگه این امتیازدادن های ذهنی رو کنار میزاریم که"اون فلان لباس رو داره ،تحصیلات بیشتر داره،شوهر بهتر داره،یه جایزه جدید گرفته...در نتیجه او از من بهتره " و از این عقیده مخرب خلاص میشیم که "اگر او بالاتره پس من پایین ترم".
عشق به خویشتن به معنای لاف زدن برای تمام دنیا نیست.عشق به خویشتن به معنای قبول خویشتن است و به معنای اعتراف به قابلیتها و کاستی هاست.برای لذت بردن از دوستیهای پربار ، باید قبل از هر چیز،بهترین دوست خود باشیم".
"کسانی که خود را دوست ندارند،قادر به پرستیدن دیگران هستند،زیرا این پرستش ،دیگران را بزرگ و آنان را کوچک جلوه می دهد.آنها میتوانند مشتاق و آرزومند دیگران باشند،زیرا این اشتیاق از یک حس نقصان درونی ریشه میگیرد که درصدد ارضاشدن است.اما آنها نمی توانند به دیگران عشق بورزند زیرا عشق،نشانه ای از یک وجود زنده و رو به رشد،در درون ماست که تا وقتی واجد آن نباشیم قادر به دادن آن هم به دیگران نیستیم." ( برنارد برکویتز و میلدرد نیومن)
دشوارترین ، و در عین حال،مهمترین امر،
مهر ورزیدن به زندگی است – مهر ورزیدن به زندگی ،
حتی در آن هنگام که ما ،
رنج می بریم!
چون ،زندگی همه چیز ماست!
زندگی خداست!
پس مهر ورزیدن به زندگی ،به معنی مهر ورزیدن به خداست!
لئو تولستوی
اگر آنطور که تولستوی زندگی را همه چیز آدمی می پندارد،پس آیا به راستی کار یک روانشناس واقعی-بعنوان یک مددرسان-در هر فرهنگ و ملیتی نباید این باشد که یک انسان زندگی گریز رابا لحظات شیرین زندگی پیوند دهد؟آیا به راستی رسالتی زیبنده تر از این میتوان برای او برشمرد؟لذا، اگر این اصل را بپذیریم که میزان زندگی پذیری هر فرد شاخص سعادت اوست،کار روانشناس باید این باشد که زوایای تیره زندگی مددجوی خویش را شناسایی کرده،با توجه به شرایط اجتماعی وی،تدابیری را جهت رفع آنها ادامه دهد&مددجو هم به نوبه خود با توسل به این تدابیر، غبار نکبت بار زندگی گریزی را از خود سترده،سعی میکند توان زندگی پذیری خویش را بازیابد.به عبارت دقیقتر،روانشناس با ارائه راه حلهایی در جهت رفع نقاط ضعف مددجوی خود،مقدمات را برای آشتی دادن او با زندگی فراهم می آورد ولی در عمل،این خود مددجوست که باید بنا به اصل خودیاری،جهت بازتوانی رفتارو همینطور بازیابی جلوه های شورانگیز زندگی،در راستای تدابیر صریح و روشنگر روانشناس خویش شخصا به رفع ناسازگاریهای رفتاری خود و در نهایت به عشق به زندگی اهتمام ورزد.لذا چالش و تکاپوی مددجو در جهت تغییر رفتار خویش از نکات حائز اهمیت اصول روان درمانی است.از آن گذشته، پیشبرد روند روان درمانی در گرو اصل همپذیری یا پذیرش متقابل روانشناس و مددجو است&در این حالت، عواملی افزون بر روانشناس و مددجو در رفع مسائل رفتاری دخیل می شوند به نحوی که باورهای واقع ناپذیر ذهنی مددجو از یک سو و عوامل اجتماعی و فرهنگی جامعه وی از دگر سو ممکن است خللی بر ارتباط درمانی این دو وارد کند و در نتیجه،جریان مسئله زدایی مددجو را به تاخیر انداخته و حتی بکلی سترون سازد.در صورتی که جلسات مشاوره از جانب این دو جنبه تضمین نگردد،تدابیر روانشناس بعضا به پند و اندرزهای بی ثمر بدل می گردند.البته وقتی این ارتباط روند سازنده خودش را پیش بگیرد مددجو میتواند سعادت خود را پیدا کند که آن هم غرق شدن در جلوه ای زندگی جویانه آدمی نظیر همپذیریها،واقعیت پذیریها،صفا و صمیمیتها،شادمانی ها،مهرورزی ها،از خودگذشتگی ها،صداقت جویی ها،ناملایمات ستیزی هاو امثالهم دریافت.
چقدر خوبه مهر ورزیدن به زندگی رو یاد بگیریم...
برداشت از یک مقاله نوشته اصغر سجادیان
چو گل های سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
به پا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو
به انگشتان سر گیسو نگه دار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فرو کش کن
نیایش کن
بلور بازوان بر بند و وا کن
دو پا بر هم بزن پایی رها کن
بپر ،پرواز کن ،دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب ، از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز!
بپرهیز!
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دل آرام !
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جست و جو کن
به هر راهی ، نگاهی
به هر سنگی ،درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن ، نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن
منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گل هایی که می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم.
سیا وش کسرایی
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :17
بازدید دیروز :21 مجموع بازدیدها : 266053 جستجو در وبلاگ
|