"منظور از پرنده، دل است که بیماری کوچکی دارد"
پرنده بال میزند پرنده ناله می کند
پرنده پر کشیده تا قفس رها کند
و خویش را ز زندگی جدا کند
پرنده شکوه می کند پرنده ناله میکند
چه تنگ بوده این قفس،ز سنگ بوده این قفس
چه روزها و شام ها که دوخته پرنده دیدگان خویش را
به خط آخرین زندگی به قطع رشته های بندگی
پرنده را رها کن ای خدای من!
پرنده را رضا کن ای خدای من!
پرنده بال بال میزند
در انتظار روزهای بهتری که وعده کرده ای به او
در انتظار آن فضای بیکران که پر کشد در آن به سوی آسمان
ترانه ساز و نغمه خوان
بهشت تو کجاست آخرای خدا؟پرنده انتظار می برد
پرنده بسته است ای خدا، پرنده خسته است ای خدا
زبال های کوچکش،بگیر بند زندگی
پرنده را رها کن ای خدای من!پرنده را رضا کن ای خدای من!
چو در قفس نهادیش چه وعده ها که دادیش:
تو ای پرنده از ره خطا مرو،صبور باش و شکوه از جهان مکن
اگر شکست بال های نازکت،ببند لب،فغان مکن
پرنده کور باش و کر_پرنده امتحان بده،پرنده ره خطا مرو
پرنده ، گر به عهد خود وفا کنی،اگر مرا رضا کنی
زقید می رهانمت به عرش می رسانمت
بهشت من پر است از پرندگان که بال می زنند تا ستارگان
چه سروها،چه بیدها چه لاله های دلنشین
سبو سبو به هر طرف شراب های آتشین
پرنده در بهشت من دگر اسیر نیستی
دگر غمین نمی شوی ز عمر سیر نیستی
پرنده در بهشت من دلی غمین نمی شود
کسی خطا نمیکند کسی جفا نمی کند
پرنده خسته است ای خدا
پرنده کور بود و کر
تو در قفس نشاندیش تو درد و غم چشاندیش
دگر بس است امتحان
پرنده را رها کن ای خدای من
از این قفس جدا کن ای خدای من.
ه.م.ا
گریه هایت را بگذار برای بعد
امروز روز تولد من است
تولد دختری دیگر
تولد دختری که خواه ناخواه به دنیا می آید
و خواه ناخواه در دنیا جا برایش هست
و خواه ناخواه از دنیا خواهد رفت.
گریه هایت را بگذار برای بعد
امروز روز تولد من است
و من
دسته گلی هدیه گرفته ام
دسته گلی که انگار می گوید:
تولد تو، مرگ کوچکی ست
که رفته رفته بزرگ می شود.
.....................................................
خداوندا! پاکی کودکان عطا فرما!
از میکده رانده و آواره ز مسجد در شهر غریبم
دیوانه و بیگانه از این مردم عاقل بی صبر و شکیبم
یک سال دگر نیز از این عمر عبث رفت بی حاصل و فرجام
ای بخت نکو، خانه بی پایه ات آباد گشتم به تو بد نام
یک عمر در این دیر خراب از سر تدبیر بر چهره زدم رنگ
کوته نظری تا به پر و بال دل من هرگز نزند سنگ
من خاک در پیر مغانم که جامش تا بود صفا بود
بر جان و دلم نقش وفا بود،اگر سوخت آری چه به جا بود
ای دوست بیا ، می نگران در دل جام است بد نام کدامست؟
زانها که برفتند کسی هیچ ندانست فرجام کدام است؟
چون برق،گذر می کند این عمر گریزان یک آه،یک دم
ای دوست به فردا نه تو باز آیی ونی من نی خسرو و نی جم
صافی بطلب خاک در میکده ها شو خالی ز ریا شو
بیزارم از این زهد فروشان ریایی یک سینه صفا شو
هما میر افشار
دوری ام را به حســاب سفرم نگـــذارید، دوست دارم که به پابوسی باران بروم، آسمان گفته که پا روی پرم نگـــذارید، این قدر آینه ها را به رخ من نکشیــد، این قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذارید، چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد، بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید، آخرین حرف من این است،زمینی نشوید فقط... از حال زمین بی خبرم نگــذارید .
خدایا!گاهی به این میاندیشم که این دنیا میدان مسابقه ست،مسابقه ای که همه تلاش میکنیم تا توی اون برنده بشیم،همه می دویم ،سعی میکنیم تندتر از اون یکی بدویم تا برنده بشیم ،بعضی وقتا نفس نفس میزنیم ،خسته میشیم اما همه فکرمون اینه که زودتر برسیم چون برنده یعنی اول،یعنی بهتر، یعنی جایزه!
خدایا!واقعا برنده شدن و زودتر رسیدن و اول شدن اینقدر مهمه؟
خوبه وقتی داریم تو این میدون میدویم مراقب باشیم که کسی رو از پا نیندازیم تا یه نفر کم بشه شاید شانس برنده شدنمون زیاد بشه!مراقب باشیم حتی از بی حواسیمون تنه نزنیم به کسی که بخوره زمین،نکنه زخمی بشه ،نکنه خدایی نکرده با حرفی ،کاری ،دلی رو بشکنیم چون میخواهیم ما اول بشیم،نکنه کلک بزنیم،نکنه تقلب کنیم،نکنه جرزنی کنیم!خدایا!نکنه راه رو بریم به آخرش که رسیدیم ببینیم اشتباه اومدیم مسیر رو.
خدایا کاری کن بتونم بهتر ببینم اطرافم رو ،نمیخوام با اینکه دارم میدوم از اطرافم غافل باشم میخوام خوب ببینم همه جارو، شاید کسی ،یه جایی منو صدا بزنه ،میخوام خوب بشنوم ،نمیخوام بگذرم،میخوام اگه صدایی شنیدم بایستم شاید یکی به من نیاز داشته باشه،میخوام ببینم همه جارو شاید یه گلی احتیاج به آب داشته باشه ،
خدایا!کمکم کن خوب ببینم و خوب بشنوم ،منم دوست دارم برنده باشم ،اما میخوام اگه برنده هم میشم همه مسیرم رو با بینش طی کرده باشم!
خدایا!کمکم کن،کمکم کن تا بتونم خوب طی طریق کنم،میخوام تو این میدون باشم اما بدون اینکه کسی رو کنار بزنم،کمکم کن خوب برم ،مهم برام خوب رفتنه نه تند رفتن،مهم اینه که درست برم،میخوام اگر مسابقه ای هم هست مسابقه خوبیها باشه....کمکم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از کجا،وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی،اما،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری،نه زدیارو دیاری-باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک!هان،ولی...آخر...ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ،آی!کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی،جایی؟
در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
مهدی اخوان ثالث
چند صباحی ست بهار یادآور از دست دادن عزیزی ست برایم...
چگونه از رفتنت بگویم؟این روزهای گرفته بی تو به پایان نمی رسند و حرفهای من هر غروب ناتمام می مانند،جای خالی تو این روزها بیشتر برایم جلوه می کند!
عزیزم چرا رفتی؟هنوز تمام قصه ها را برای کودکانمان نخوانده بودیم،باید عصرها در پیاده روی زندگی قدم می زدیم و از شاخه های تخیل میوه آرزو می چیدیم.هنوز می توانستیم روبروی هم بر سر سفره مهربانی بنشینیم.
چگونه فراموشت کنم ؟چگونه آخرین لبخندها و آخرین اشکهایت را فراموش کنم؟
چقدر دلم گرفته!امروز وقتی آمدم در کنارت دلم می خواست از زیر خروارها خاک برمی خواستی و نگاهم می کردی شاید برق نگاهت تازگی را به وجودم هدیه می داد.این روزها دلم پرمیکشد به سویت!حست می کنم !گویی در کنارمی و من برایت می گویم:ازرازهایم!دردهایم!غمهایم!نگرانیهایم!دلواپسی هایم!تنهاییم!عشقم!از بازی روزگار و ...
رفتنت برایم غم بزرگی بود ، دلم که از بار غصه سنگین می شود با تو میگویم هنوز ...می شنوی؟صدایم را که می لرزد می شنوی؟نگاهم را می بینی؟
امروز که به دیدارت آمدم فرشته کوچکت را دیدم چقدر شبیه تو شده بود وقتی در آغوشش کشیدم بوی تو را می داد بعد از تو دیدم او را که چه بی پناه سر در پناه تنهایی خودش کرده بود.می گفت من بوی تو را می دهم ،می گفت زندگی کردن بدون مادر سخت است به خدا ...دلم لرزید!خدایا!کمکش کن . کاش می توانستم جای خالی تو را برایش پر کنم ولی ...خودم هم یک امشب میهمان این دیارم!
تو نیستی اما یادت همیشه همراه من است این بهار با یادت زندگی کردم گلم!گویی در این دنیا نبودم و همه جا با تو بودم و چه حس خوبی ست حس بودنت!
روحت شاد...دعایم کن!
چو تو در برم نباشی غم بی شمار دارم
تو بدان که با غم تو غم روزگار دارم...
سال به پایان می رسد . برفها و تگرگها به پایان می رسند. بالهای دریا به پایان می رسند و من و تو نیز روزی کنار دره های رازآلود به پایان می رسیم.
همیشه نمی توان زائر بهار بود . همیشه نمی توان در صبحگاه شکوفه در موازات آفتاب آواز خواند.همیشه نمی توان بوی کلمات دوردست را شنید.برای چه نشسته ای؟همیشه نمی توان ایستاد و روی رودها قدم زد.
در را به روی بهار مبند! در را به روی روح گمشده ات مبند! تلخی ها را وجین کن!در گلدانها چند شاخه عشق بکار!
بهار مهربان است و سرزده به خانه تو می آید و حتی می توانی او را در زنبیل پیرزنی که از صف شیر برمی گردد ببینی یا نگاه نگران پسرک روزنامه فروش.
من بهار را دوست دارم و صبح اولین روز سال را که از آسمان پرنده می بارد.دوست دارم در آن روزهای قشنگ دلم را در بهار بپیچم و با اولین نسیمی که می وزد به تو تقدیم کنم.
من دوست دارم در اولین دقیقه بهار،اولین فرشته ای را که خدا آفرید، ببینم و شعرهای عاشقم را به او بدهم تا به خدا برساند.
من دوست دارم در اولین تنفس بهار به دیدار شقایقها و بنفشه ها بروم و از گلهای مجروح فراموش شده عیادت کنم.
من دوست دارم در مهمانی باران و خیابان برای تو آواز بخوانم و دل سرگردانم را از غفلت و گناه بتکانم.
بهار از تپه های برفی اسفند به سوی خانه تو سرازیر شده است ، در را به روی ترانه و سبزه باز کن!
در را به روی مهربانی مبند! در را به روی مهربانان مبند !در را به روی کلمات من مبند!شاید این آخرین بهاری باشد که حرفهایم را در بشقاب سبز می کنم.شاید آخرین بهاری باشد که آروزیم را با سبزه ای گره می زنم.شاید آخرین بهاری باشد که سرسبزی دلم را با هفت سین میچینم، تا در روزهایی که هست همدمی باشد برای دل زخم خورده ای.
بیایید این بهار دلهایمان را باز کنیم به روی تمام زیباییها و با تمام وجود ببوییم عطر تمام خوشیها و محبتها را شاید فرصتی نیافتیم دیگر شاید که...
باید از باغهای مهربانی گل بچینیم ، شاید نماندیم، شاید که مردیم
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کور? آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
یادمه بچه که بودم تلویزیون یه کارتون نشون میداد ..."دختری به نام نل"...مادر نل وقتی اون کوچکتر بود برای کار رفته بود به یه شهر خیلی دوری به اسم" پارادایس" و نل در کنار پدر بزر گ رشد کرد و بزرگ شد و حالا میخواست بره دنبال مادرش بگرده و شهر پارادایس رو پیدا کنه و به مادرش برسه ، مادرش رو خیلی دوست داشت و میخواست به هر قیمتی شده اونو ببینه.بعد از کشمکشهای زیاد با پدر بزرگش او رو راضی کرد تا با هم همسفر بشن.تمام سختیهای سفر رو به جون خرید با اینکه یه دختر بچه بود اما میدونست برای رسیدن به پارادایس خوبه که بعضی چیزا رو نبینه... یا نشنوه... یا با بعضی مشکلات بجنگه.
تو این راه خسته شد...گریه کرد...خنده کرد...همدردی کرد...بیمار شد...اما همیشه مهربون بود و همیشه روی هدفش محکم و استوار ایستاده بود تا اینکه بعد از تحمل همه مشکلاتش بالاخره به پارادایس رسید.خیلی قشنگه رسیدن به هدف ...نه؟
یادته کارتنشو؟
البته اونموقع من به این مسائلش توجه نکرده بودم اما الان چند روزیه که یاد این کارتون افتادم خیلی برام جالب بود.
میدونی همه ما یه پارادایس داریم... یه بهشت که اگه بتونیم بهش برسیم ...
البته رسیدن مهم نیست مهم خواستن برای رسیدنه...مهم راه افتادنه...مهم اینه که تو این راه چکار بکنیم که بهتر باشه.... یادمه نل تو اون کارتون تو هر شهری که یه آشنا پیدا میکرد یه عروسک که خودش درست کرده بود رو به یادگار می داد به اون آشنا...ما چکار کنیم؟
منم میخوام راه بیافتم و برم تا بهشت خودمو پیدا کنم ،مطمئنم که پیداش میکنم...میخوام بهت بگم تو هم بیا یا نه اصلا خودت راه بیافت دیر نیست موقعشه دیگه ...
یه چیزی ...شاید بهشتمون کنارمون باشه و ما نمیبینمش با این حال راه رو میریم ،حتی اگه کنارمون باشه راه رو طی میکنیم چون مهم راهیه که میخواهیم توش قدم بزاریم.
شاید اگر این راه رو بری جای خالی آفتاب هم پر بشه برات.
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو بالطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
..................................................
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا!منعمم گردان به درویشی و خرسندی.
عشق رازی ست و اشک آن شب لبخند عشقم بود!
عشق یک حادثه است ، یک حادثه لطیف و فراموش نشدنی. حادثه ای که زندگی را در چشم من به رنگ دیگری درآورده است. عاشقی یعنی: نیمه گمشده ، عاشقی یعنی: او هست،زندگی هست،لبخند هست،نور هست،شادی هست. عشق آغاز آدمیزادی ست.
شب ،پشت شیشه آرام می خواند:عشق یعنی گل خوشبوی هستی،او را صمیمانه دوست بدار!
بین انسانی که عاشق است و زمانی که او عشق را نمی شناخت، همان تفاوتی وجود دارد که بین دو چراغ است،یکی روشن و یکی خاموش!
عشق حکایت عجیبی است،عشق،روح انسان را نرم و نازک می کند ،عشق ، تفکر ما را جهت دار و هدفمند و معنا دار می کند،عشق طعم روزها را در زیر زبان دلمان شیرین می کند.
عشق ، آدمی را بی نیاز می سازد از همه مردم که فقط به "او"اندیشه نماید!هیچ مقام و منزلتی در نگاهش بزرگ نیست جز"او"و عاشقانه به "او"می نگرد و عظمت و بزرگی را فقط در حضور سبز "او"می یابد.
وقتی دل مسکین جایگاه عشق گردید،انسان ، انسان دیگری میشود حتی فراتر از انسان!
به تماشا سو گند و به آغاز کلام آفتابی لب درگاه شماست،که اگر در بگشایید،به رفتار شما می تابد!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :10
بازدید دیروز :21 مجموع بازدیدها : 266046 جستجو در وبلاگ
|