هوای دل ابری ست ...! من و دل ِ ابری و ...! کاش می بارید ...!
پ .ن : فردا جمعه ست :((
پ.ن: چه زهرماری شدم ...!
پ .ن : دل ِ در حالِ باور ...!
پ .ن : بعضی وقتها تغییر ِ باورها چه سخته ...!
پ .ن : عرفه داره میاد :((
پ .ن : قاصد ِ روزان ِ ابری ...!
پ .ن : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما توبه طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!
موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید..
دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خدا
پی نوشت : آه اگر دیروز من برگردد ، لحظه ای امروز ِ من باشد!!
پی نوشت : خب امروز رو دریاب که فردا ....!
پی نوشت : اییییییییییییییییییییی روزگار ...!
پی نوشت : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
چند ماهی بود که باهاش آشنا شده بودم،بار اول توو موسسه خیریه حمایت از بیماران سرطانی دیدمش یادم میاد روز اولی که همدیگه رو دیدیم، فکر کردم همسن مادرمه! بعد از آشنایی و صحبت، متوجه شدم یکسالم از من کوچکتره.روز اولی که دیدمش خیلی خسته بود، حس میکردم فشار دردای دنیا رو دارم توو چشماش می بینم، حس می کردم پره حرف نگفتس که میخواد یه جا هوار بزندشون ،حس می کردم پره فریادِ. با تمام این حرفا، آروم و متین بود ، اونقدر آروم که وقتی کنارش می نشستی، فکر می کردی تنهای تنهایی!منتظر جواب آزمایش خونش بود، داشت "ناد علی" رو زمزمه می کرد.بیسکویتی که توو دستم بود رو بهش تعارف کردم و گفتم:تنهایی؟ گفت:نه، گفتم اینکه تنها نیستی خوبه، یه لبخند تلخی زد و بیسکویت رو ازم گرفت و گفت تو تنهایی؟
چشمکی زدم و گفتم:همین که منم تنها نیستم خوبه،خندید، گفت:شوخم که هستی، گفتم:الان که بیسکویتی رو که تعارف کردم خوردی دیگه نه، بابا من فقط تعارف کردم.چشماش گرد شد و گفت:راست میگی؟ببخش، اصلا حواسم نبود،کمتر پیش میاد از دست کسی چیزی برای خوردن بگیرم اما نمیدونم چرا وقتی تعارف کردی یه حسِ نزدیکی بهت پیدا کردم و بی تعارف گرفتم، الان میرم یه بسته برات میخرم و میارم، گفتم باشه، به شرطِ اینکه منم باهات بیام، قبول کرد و با هم رفتیم توو حیاط بیمارستان، یه بیسکویتِ دیگه از کیفم بیرون آوردم و گفتم بیا قدم بزنیم و بخوریم، خندید و گفت:حدس زدم شیطونیت گل کرده ولی دخترجون!من منتظر جواب آزمایشم هستم. گفتم مگه اینجا نمیشه منتظر جواب آزمایش شد؟ گفت:چرا، باشه قدم بزنیم....
دو تا دختر داشت، یکسالی بود که وزنش به شدت کم میشد و خونریزیِ بینی امانشو بریده بود، توو این مدت خیلی ناتوان شده بود،حدس زده بود که یه بیماری داره، منتها از عهده هزینه های بیمارستان برنمیومد و بیخیال شده بود، همسرش به بهانه اینکه اون ناتوانِ و نمی تونه به زندگی و بچه ها برسه، ازدواج کرده بود و بچه ها رو هم با خودش برده بود!
وقتی داشت اینا رو برام تعریف می کرد، احساس کردم بغض سنگینی داره آزارش میده، گفتم اسم دخترات؟ گفت:فاطمه و زهرا، اسم خوشگلِ خودشم ندا بود. گفتم:همسرت میذاره بچه ها رو ببینی؟ گفت،بهش گفته تا مشخص نشه چه بیماری ای داری، نمیذارم ببینیشون، شاید یه بیماریه مسری باشه!!! دلم میخواست بغلش کنم و باهاش گریه کنم، اما نمیشد، گفتم:برات دعا می کنم که آزمایشت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی و بچه هات دوباره برگردن پیشت، گفت:دعاکن برگردن، با پدرشون، گفتم:ندا همسرت برای همراهیه تو امتحانشو پس نداده؟گفت:برای همراهی من آره، ولی اون وظیفه پدریش براش مهمتر از وظیفه همسریشه، گفتم:توجیه خوبیه برای زندگیِ دوباره با مردی که نمیشه تحملش کرد.
قدم زنان رفتیم داخل بیمارستان، تا جواب آزمایشش رو بگیره، منم همراهیش کردم تا تنها نباشه، راستشو بخوای، نگرانش بود و میخواستم تنها نباشه. پرستار جواب آزمایشو داد و گفت:همراه نداری؟دکتر میخواد باهاش صحبت کنه، قبل از اینکه بگه نه، نمیدونم چرا گفتم:من همراهش، به من بگید. ندا تعجب کرد، گفتم:مشکلی ندارم، منم منتظرِ جواب آندسکوپی ام ، کارِ خاصی ندارم، می تونم این کارو انجام بدم، با متانت قبول کرد و منم با جواب آزمایش رفتم داخل اتاقِ دکتر...همه حرفا رو شنیدم، ندا...تومور مغزیِ بدخیم...عمل...هزینه...داشتم دیوونه می شدم، حالا چجوری بهش بگم؟ دکترش گفت:باید زودتر تصمیم بگیره برای عمل.
یادمه وقتی همه چی رو براش تعریف کردم، با آرامش گفت:می دونستم. یه حسی بهم می گفت که دیگه نمی تونم بچه هامو ببینم.
با همسرش صحبت کردم و جریان بیماریشو بهش گفتم و ازش خواهش کردم یه مدتی بذاره بچه ها باهاش باشن، شاید امید به زندگی معجزه کنه...اما همسرش قبول نکرد و گفت:بچه ها به همسر جدیدم عادت کردن و اینجوری هوایی میشن، ندا هم اینطوری راحتتر می تونه...عرق شرم تمام صورتمو پر کرد، شرم از حضورِ مردی مثل او توو دنیای ما!!!الان تقریبا یکسال از اونموقع می گذره و ندا با کمک موسسه خیریه یه عمل روی سرش انجام داده، هرچند دکترش میگه او هیچ تلاشی برای زنده بودن نمی کنه و به زبون ساده تر، امیدی برای زنده بودن نداره و این روی روندِ بیماریش تاثیرِ خیلی زیادی داره.
تقریبا دو ماهی بود که ندا نه جواب تلفنامو میداد، نه اس ام اسامو و نه پی امامو، نگران از اینکه الان توو چه وضعیتیه، راهیه تهران شدم.می دونستم توو موسسه کار می کنه، به بچه های بیمار رسیدگی می کنه در عوض کمکی که بهش کردن برای خرج عملش، با یه گلِ رز صورتی رفتم دیدنش،منو که دید،گفت:تو چجوری پیدام کردی؟ گفتم:فکر کردی من بیسکویتمو ازت نگیرم وِلِت می کنم؟حالش خوب نبود، بی تابیِ دختراشو می کرد، کم نیست، یکساله که اونا رو ندیده، سردرداش زیاد شده بود، با هم رفتیم بیرون، چند تایی کتاب خریدیدم و برگشتیم موسسه. دکترش بهم گفت: اگه بتونی چند وقتی محیطشو عوض کنی، شاید یه تاثیری روی روحیش داشته باشه...
می دونم همسرش امشب اینجا رو میخونه و شاید....
ندا هر روز از روز قبل داره ناتوان تر میشه، با خودم آوردمش خونمون، چند روزی رو پیشم بمونه و خودم ازش مراقبت کنم ، اگه سراغ دختراشو نمی گیره، چون به شما قول داده، معلوم نیست تا چند روزِ دیگه مهمون این دنیا و ما باشه، اگه هنوزم یه نشونه هایی از مردی که البته من شک دارم(او ایمان داره)داری ای کاش میگذاشتی این چند ماهِ باقی مانده رو کنار دختراش سپری کنه.به نوبه خودم، با تمامِ غرورم، ازتون تمنا دارم...بگذارید دختراتون طعمِ شیرینِ محبت رو در روزای نیازتون، از شما دریغ نکنن...مطمئن باش هر رفتاری از جانب شما به سوی خودت بر می گرده.
مطمئنم خدا ندا رو خیلی دوسش داره، مطمئنم.
التماس دعا!
"از همتون بخاطر همراهیاتون و مهربونیاتون و دعاهایِ خیری که برام کردین واقعا تشکر می کنم"....ندا.
سلام به همه عاشقان!
این بار از عشق می گویم، از تپیدنهای قلبت، که حاشا کننده رازی دلچسب و گوارا است:"راز عشق"
در جایی از سخنان مادر ترزا می خواندم که:"خدا در وجود تک تک ما حضور دارد. وقتی ما اراده می کنیم تا او را در وجود دیگران پیدا کنیم و دوستشان بداریم، این اوست که از طریق ما عشق خود را به دیگران ارزانی می کند. ما دستان او هستیم، پاهای او، لبخند او، صبر او....وقتی ما عاشق می شویم(به خاطر شوقی که از او در دل داریم)خدا را حاضر می سازیم و می توانیم او را در دلمان لمس کنیم. ما از طریق عشق می توانیم صدای او را در ژرفای دلمان بشنویم و عظمت ما به عنوان یک انسان در همین است. این همان مسئولیت عظیمی است که بر دوش ما نهاده شده است."
خوشا به حالت، چرا که تو در حال حاضر لذت بخش ترین موهبت را در درونت داری. گاهی صبح که از خواب بیدار می شوی، هوا ابری و گرفته است و کارها آنطور که میخواهی پیش نمی رود و صدها بهانه دیگر، اما یاد او و یاد دیدن چهره او، لذتِ بودنِ او وعشق او، تو را وادار به بلند شدن می کند و لبخندی به وسعت تمام آسمان، دلت را می گیرد، و این یعنی انگیزه برای بودن و ادامه دادن و شاکر بودن.
یادت باشد، عاشق بودن مسئولیت عظیمی است که از جانب خداوند بر دوش تو گذاشته شده.حالا ببین چقدر توانسته ای از این موهبت خدادادی لذت ببری؟ چقدر عشق را به محبوبت هدیه داده ای؟عزیز من! تو در برابر خدا مسئولی. وای اگر عشق را به بند بکشی. وای اگر از این لطف خدا به خودت و دیگری، به جای شادی و سرور، غم را پیشکش کنی.
دوست بدارید.
عشق بورزید.
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید.
هر چه به عالم بود گر بکف آرید،
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید.
وای! شما دل به عشق گر نسپارید.
ای همه مردم جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
میخوام در مورد نیروهای انسان بگم! جدا چه نیروهایی آدمی رو به جلو میکشند ؟
چه نیروهایی در درون انسان هست که بعضی مواقع ، جلوی انسان رو می گیرند و آدم پس می کشه؟
بعضیها میگن این نیروها تو درون انسانه و تو ناخودآگاه ما آدماست!
بعضیها هم میگن این نیروها در گذشته ریشه دارن...شاید تو کودکی!
بعضیها هم میگن به هدفها و برنامه هایی بستگی داره که برای آینده داریم!
در هر حال شاید همه این موارد تو انگیزه ما آدما موثر باشه
اما یه چیزی که به این انگیزه ها نیرو میده اینه که اونا رو با فطرتمون هماهنگش کنیم...
فطرت خدایی ما با صرفا برنامه های بیرونی ناسازگاره و
اگه این برنامه ها بدون در نظر گرفتن درون انجام بشه و رضایت درون توش نباشه حتما کوتاه مدته و
انسان رو خسته میکنه و
این همون نیرویی میشه که گاهی اوقات جلوی مارو میگیره و ما در کمال ناباوری و
با وجود برنامه ریزی های زیاد برای خودمون و زندگیمون در جا میزنیم و شاید هم حتی به عقب بریم
و این میشه شروع یه سر درگمی.
تو این زندگیه پر هیاهو، یه کم به فکر ذات پاک انسانیمون باشیم و برای اون برنامه ریزی کنیم.
تو ارتباطهامون، تو صحبتهامون، تو برنامه هامون، تو رفتارمون و افکارمون اگه مراقبه نباشه، مطمئنا یه روزی به پوچی می رسیم.
ذات ما انسانها با صداقت و محبت و انساندوستی و امید عجینه و ما با حرف زدن با گل و گیاه و ستاره به آرامش نمی رسیم!
بهتره اگه قراره برای خودمون هدفی برگزینیم اون هدف هم بلند مدت و بزرگ باشه ، هم خدایی گونه بودنمون رو هم حفظ کنه.
ما انسانها هر چقدر هم که قدرتمند باشیم نمی توانیم جایگزینی برای خدا برگزینیم.
تا کی می توانم تو را بسرایم؟ تا وقتی که آخرین ستاره را بشمارم؟ یا وقتی همه درختان به پروازدرآیند؟
تا کی می توانم تو را دوست داشته باشم؟تا وقتی که بهشت ادامه دارد؟یا وقتی همه کبوتران تصویر تو را می کشند؟
تا کی می توانم در آغوش مهربان تو بگریم؟ تا وقتی که نهالی ترد و شکننده ام؟ یا وقتی سنگین ترین برفها روی سرم نشسته است؟
در پیچ و خم سپید گیسوان تو ردپای کودکی من پیداست. دستهای تو هنوز بوی لالایی می دهد، بوی پونه، بوی خوب شکفتن، بوی گریه های گاه و بی گاه من.
برای سرودن تو باید واژه های تازه ای به دنیا آیند. واژه هایی که هیچ کس نشنیده است، واژه هایی که هیچ شاعری ندیده است.
کو آن تابی که مرا شتابان به خانه ابرها می رساند؟ کو آن مهتابی که شبستان آرزوهای مرا روشن می کرد؟
کو آن آب نباتی که مرا به کوچه شیرین کودکی می برد؟ کو آن بادکنکی که همه کهکشان را در خود جای می داد؟
دستهای تو زیباترین مکان برای بوسه های من است و پاهای تو بهترین دلیل که هیچ گاه با جاده ها قهر نکنم. به من بگو از کدام راه زودتر می توانم به تو برسم؟
ای باشکوه تریم فرشته عالم! ای همه بهشت ها فدای تو! ای همه سرنوشتها در خطوط پیشانی ات پنهان! ای از رودخانه های عشق جاری تر!
ای بکرترین مضمون برای ترانه انسان! ای شمیم رویا در روستای کودکی! ای نسیم مهر در شهر جوانی! ای مادر روزهای لبخند!
ای چون شعرهای نانوشته خداوند! تمام سلامهای جهان برای ستایش تو کم است.
تو از لبخندهایی که در قیامت جلوه خواهند کرد، دلنشین تری.
تو از سیاره هایی که از ازل تا به امروز به دور عشق می گردند، عاشق تری.
درود همه رودها بر تو!
و روز تولدت بانوی بزرگ من و ای داغ شقایق را قرینه! مبارک و بر تمام بانوهای جهان تبریک.
باز شب و سکوت و تنهایی من! باز دلتنگ لحظه ها و ثانیه ها!باز تولد دخترکی ست...دخترکی که در اوج نا امیدی، امید را زمزمه می کرد.دخترکی که نقش مادری را در همان کودکی در نبود مادر ایفا کرده و چه دشوار!کودکم! کودک مادرم! یاد بگیر! اینگونه می نویسند: امید را، اینگونه حک میکنند: کوه را، بیایید برایتان کوه را نقاشی کنم، محکم است،قله دارد، بالای آن پر از برف و پایینش هم سبزه زار است و یک دشت شقایق، راستی می دانید تا شقایق هست ، زندگی بایست کرد؟آن بالا آسمان است، آبی و پاک و زیبا، ببینید چه عقاب زیبایی در آسمان در حال پرواز است، آن عقاب بالای آن کوه لانه دارد.!و آن بالا...خدا آن بالاست...کجا؟ همانجاست...نمیبینی گلم؟! پشت ابرها... و دخترک بزرگ شد با امید، و با طراوتی که می بخشید به دیگران و دخترک خود مادر شد، مادری که در هر لحظه امید و استواری را به کودکش هدیه می داد و کودک اینگونه بزرگ شد..با آن نقاشی، درست شبیه مادر که!هر گاه ناامید می شد از دنیا و مردمانش، نقاشی کودکی اش را به دست می گرفت و به ابرها نگاه می کرد و به آسمان نیلی و زیبا و خورشید و کوه محکمش! می دانی؟ خورشید را که ببینی قد می کشی، تنها به روشنایی اش ایمان بیاوری کافی ست. دیدگانت اگر تنها الان را ببینند ،بالا می روی.
همین حالا ، همین لحظه اگر زیستی زنده بوده ای. نه قبلی می بینی و نه بعدی، همین جا بایست، به خودت بنگر و تولدت را جشن بگیر. در لحظه متولد می شوی نه در سال! در تاریکی نیز می توان متولد شد، اگر شمع وجودت روشن باشد....ولی اگر در لحظه نباشی؟ اگر در گذشته جا مانده باشی؟ اگر شمع وجودت رو به خاموشی باشد؟...اگر...؟اگر لحظه ها بوی مرگ بگیرند؟ اگر تولد ،معنایی جز مرگ نداشته باشد ؟می دانی در لحظه تولد، دیدن مرگ چه حالی دارد؟ دخترک این لحظه را دید ، و چه کشید فقط خدا می داند، و تو نمی فهمی، تو که بر روی قله غرورت، با تیشه ات ویران کردی تمام صلابتش را !!!و او تو را به خدا می سپارد.
دخترک دوباره می رود سراغ نقاشی کودکیش، وای! آسمان نقاشی هم؟ اینجا را نیز ابرهای تیره پر کرده اند؟...آسمان اینجا نیز بارانی ست؟ اینجا هم بوی مرگ می آید؟اینجا که تولد کوه بود، ...کوه من ! تو را چرا ابرهای تیره محوت کرده اند؟ تو را نیز تیشه زده اند بر استواریت؟ تو و مرگ؟ این جا که یک دشت شقایق بود! خدایا شقایقها؟؟!!! ...ای خداااااااااااااااااااااااا!!! چقدر همه جا بوی مرگ می دهد.کاش مرگ من با مرگ او رقم می خورد، کاش موقع رفتن، مرا نیز با خود می برد، کاش ...ای کاش...
و دخترک چه بی تاب و دلتنگ ثانیه ها شد، و چه دلهره و ترس وحشتناکی بر روح اوست سوار...می ترسد از آدمها، از تو ، از خودش و تو چه کردی با او؟؟؟ دخترک همچنان در بهت و حیرت که:پروردگارا!!آسمانم...کوهم...ابرهای زیبا و سپیدم...عقاب نقاشی ام ...شقایقم...طراوت و شادبی ام...پروردگارا!عقل و احساس و شعورم
و دخترک در این فکر که به چه باخته اینهمه دارایی را؟
دختر صبور حکایتم! شقایق تولدت را تبریک می گوید...امیدوارم از لحنش بوی مرگ نیاید!!!
شاید پروانه ای هستم که طبیعتش سوختن در آتش شمع است،سوختنی در خاموشی خود!و شاید هم نه پروانه که همان شقایقم که
می سوزم در کویر سوزان سکوت و سکوت. دلهره و هراس وحشت آور و بغض سنگینم را پنهان می کنم در سکوت و لبخندهایم و پنهان در
آغوش کلمات چه بال و پر می زنم!
آهسته بغضم را باز می کنم و آهسته اشک می ریزم، خود را پنهان می کنم تا اشکها و ترسهایم را کسی نبیند!تا به حال فکر می کردم
همانند کوهی هستم در برابر مشکلات، اما نمی دانم کجا ذره ذره از صلابتی که ایمان داشتم در وجودم هست کم شد که حس می کنم
زانوهایم به زمین رسیده، می ترسم در این روزهای رنگارنگ خدا آنقدر اشک در چشمانم حلقه زند که دیگر هیچ نبینم. می ترسم درشکوه همنوایی آبی بیکران آسمان و عطش زمین و فریاد تشنگی خاک، کر شوم و دیگر صدایی نشنوم!
با این وجود...پروردگارا! امیدم را به تو از دست ندادم و همچنان تسلیم خواسته ات هستم، هر چند کمی می لرزم اما می دانم در تمام
لحظات با منی و دلم را به بودنت آرام میکنم....در لحظات سختی غوطه ورم...کمکم کن...کمکم کن...کمکم کن تا بایستم محکم و استوار!
اونا که تو زندگیشون قصه های خوب شنیدن
تو قمار زندگانی همه جور بازی رو دیدن
اونا که تو خلوت شب، شعرای حافظ رو خوندن
همه راه رو رفتن اما بر سر دو راهی موندن
بهشون بگید که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
بهشون بگید که قصه ش مثل شاهنامه درازه
کی بوده ؟ کجا رسیده؟ چه جوری باید بسازه؟
حالا قصه هاشو مستا توی میخونه ها میگن
اما اون همیشه مستو توی اونجا راه نمیدن.....راه نمیدن!
این دیوانگیست...
که از همه گلهای رز تنها به خاطر اینکه خاریکی از آنها در دستمان فرو رفته است، متنفر باشیم.
که همه رویاهای خود را تنها به خاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم.
این دیوانگیست...
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم، به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.
که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است.
این دیوانگیست...
که همه دستهایی را که برای دوستی به سوی ما دراز می شوند به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم.
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است...
این دیوانگیست...
که همه شانس ها را لگدمال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم...
به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم...
و به یاد داشته باشیم که همیشه...
شانس های دیگری هم هستند.
عشق های دیگری هم هستند.
دوستی های دیگری هم هستند.
نیروهای دیگری هم هستند.
تنها باید قوی و پر استقامت باشیم و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم.
بار خدایا...............
می خواهم امسال....
بی هراس از بیماری، میوه ای از شاخه
بچینم و همان جا بخورم!
می خواهم بخندم بی آنکه
ترکی بر احساس نازک گل بیفتد!
می خواهم در سرما به قصد
بوییدن گلی که در زمستان
بوی بهار می دهد بی شال و
کلاه به خیابان بروم!
می خواهم گاهی یادم نرود
که همه بار آسمان بر دوش
من نیست و می توانم لختی
بیاسایم بدون آنکه
دنیا بلرزد!
اما هنوز می خواهم..........
که تو باشی و
ما باشیم و
عشق باشد...............
..............از تو بخاطر بودنت سپاسگزارم.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :8
بازدید دیروز :36 مجموع بازدیدها : 265788 جستجو در وبلاگ
|