کجاست لحظه دیدار؟
میان بغض ، سکوتی زجنس فریاد است
بیا، که دیده تو را، آرزوی دیدار است
تو از قبیله نوری ، من از تبار صبوری
تو از سلاله عشقی،من از دیار نیاز
من از نگاه مانده به در خسته ام ، عزیز رویایی
تویی نشسته به آدینه ام ، بگو که می آیی
اگر نگاه منتظرم را ،گواه می خواهی
اگر شکسته دلی را بهانه می دانی
اگر سکوت غریبانه ، آیت عشق است
اگر که صبر،صبر،صبر، بهای دیار است
به جان غنچه نرگس ، تو را خریدارم
نشانده مهر تو بر دل، به شوق دیدارم
من عاشقانه تو را ، در نماز می خوانم
شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم
هزار پنجره از این نگاه، لبریز است
بگو،بگو که وقت طلوع ستاره نزدیک است
نشانده مهر تو بر دل،خروش نام تو بر لب
نفس،زیاد تو،بوی تو را گرفته ست این جا
بیا،که عشق تو در سینه می کند غوغا
نبوده تو غایب ، طلوع فردایی
تو حاضری و ظهورت ، حضور زیبایی
امید دیده روشن ، زدیده پنهانی
مرا به میهمانی چشمان خود،نمی خوانی؟
محتاجم.
به رویشی نه از این خاک
به زایشی نه از این دست
به حلقه ای نه چنین تنگ
به حرمتی نه چنین پست
پابندم .
به سنتی که سزا نیست
به باوری که مرا نیست
به بخت، بختک سنگی
به ظلمتی که روا نیست
خاموشم.
که شهر خرده نگیرد
که مرد خرده نگیرد
که عقل خرده نگیرد
که درد خرده نگیرد
می گردم.
در این تسلسل بسته
برای روزنه ای باز
بلند میشوم از خویش
به پاس دیدن پرواز
می پاشم.
از این دهان پراز شرم
به روی صورت دنیا
بگو که آمد و تف کرد
تمام هستی خود را
محتاجم.
به خیزشی نه از این خاک
به نغمه ای نه از این دست
به قصه ای نه چنین تلخ
به باوری نه چنین پست
نغمه
زندگی را رودی ببین که بر بستر زمان
جاریست.
در ساحل این رود بایست ،
نه کنجکاو باش و نه نگران.
به خس و خاشاک گذشته ات نگاه کن
که بر خاطراتت شناورند و می آیند و
می روند، درست مانند حوادثی که در
روزنامه ها می خوانی.
از آن ها منتزع شو و نسبت به آن ها
بی تفاوت باش!
آن گاه انفجاری رخ خواهد داد.
معجزه ی شکفتن در خویش!
زورق آوازهای دل خوشگلم،در
انتهای روز،مرا به آن سوی ساحل
خواهد برد،به جایی که از آنجا
می توانم همه چیز و همه کس را
ببینم.
کتاب اشراق ها (مسیحا برزگر)
ما شقایق های باران خورده ایم
سیلی نا حق فراوان خورده ایم
ساقه احساسمان خشکیده است
زخمها از تیغ و طوفان خورده ایم
از این دیوارها خسته شدم، از اینکه سرم مدام میخوره به محدوده های تنگ خودم . به دیوارهایی که گاهی خشتهاش رو خودم آوردم ، دلم هوای آزادی کرده نه اون آزادی که فقط مجسمه ست و به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خوره ،یه جور آزادی بی حد و حصر که بتونم دستهام رو ازدوطرف با ز باز کنم ، سرم رو بگیرم بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنم. پاهام ، بی وزن ، روی سیالی قرار بگیرن...نه زمین سخت و غیر قابل گذر...رهای رها.
نه اصلا یه چیز دیگه...دلم از رنگها گرفته،از ریاها،تظاهرها،چهرهای پشت رنگها،دلم بی رنگی میخواد ، یه فضای شفاف.
اصلا یه حال غیر منطقی بهم دست داده که هر استدلالی حوصله ام رو سر می بره ، دلم میخواد مثل بچه ها پاهام رو بزنم زمین و داد بزنم که من " این " رو میخوام ، و اون "این" خدایی باشه که همین نزدیکیه .
یه دفه میونم با خدای دور استدلا لیون بهم خورده ، اونا همیشه میگن "عزیزم ! ببین ! همان طور که پنکه کار میکند ، یعنی نیرویی هست که این پره ها را میچرخاند . پس ببین جها ن به این بزرگی.......،پس حتما خدایی ...."یه جورایی حوصله ام از این حرفا سر رفته ، دلم میخواد لمسش کنم ، مثل بچه هایی که دوست دارن برق توی سیم رو تجربه کنن.
دلم هوای خدایی رو کرده که میشه سر گذاشت رو شونش و غربت سالهای هبوط رو گریه کرد.
خدایی که بشه چنگ زد به لباسش و التماسش کرد ، خدایی که بغل باز میکنه تا در آغوشت بگیره
حتی صدا میکنه"سارعوا الی مغفره من ربکم..."
خدایی که میشه دورش چرخید و مثل داستان موسی و شبان بهش گفت "الهی دورت بگردم"
با با زور که نیست ! من الان یه جوری ام که دلم نمیخواد خدام پشت سلسله علت ها و معلولها ، ته یه رشته دور و دراز ایستاده باشه ،میخوام همین کنار باشه ، دم دست ....نمیخوام اول به یه عالمه کهکشان و منظومه
و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که اون بالای سر همشون ایستاده ...خدای به اون دوری برای استدلال خوبه ، من الان تو حال ضد استدلالم...
خب الان میخوام یه جوری سرمو بزارم رو شونشو گریه کنم...براش درد دل کنم...حرف بزنم...حتی بخندم...مثل همیشه ...اونم گوش بده... مثل همیشه.
وای ...اونوقتا وقتی دلم میگرفت چقدر باهاش درد دل میکردم اونم چقدر زیبا گوش میکرد ،چقدر سبک میشدم وقتی اشک میریختم براش...همیشه گریه هامو ، اشکامو ، خندهامو ،فقط برای اون میبردم ، درد دلامو فقط به اون میگفتم ...دلم برای اون حالم تنگ شده...
خدایا! توی این شب قشنگ آرزوها ازت اون حال رو میخوام ،میدونم داری نگام میکنی.
تو عزیزی ،بزرگی، مهری، عشقی...مرا دریاب.
دل من ، باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش.
حسین منزوی
زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند،
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند،
ابر بی باران اندوهم،
خار خشک سینه کوهم،
سال ها رفته ست کز هر آرزو خالی ست آغوشم.
نغمه پرداز جمال و عشق بودم - آه -
حالیا ، خاموش خاموشم،
یاد از خاطر فراموشم
روز ، چون گل ، می شکوفد بر فراز کوه
عصر ، پر پر می شود این نو شکفته - در سکوت دشت -
روزها این گونه پرپر گشت
لحظه های بی شکیب عمر
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز...
اینک اینجا شعر و ساز و باده آمادست،
من - که جام هستی ام از اشک لبریز است -می پرسم:
-"در پناه باده باید رنج دوران را زخاطر برد؟
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟"
نالهء من می تراود از در و دیوار
آسمان ،اما سراپا گوش و خاموش است!
همزبانی نیست تا گویم به زاری:- ای دریغ-
دیگرم مستی نمی بخشد شراب،
جام من خالی شده ست از شعر ناب،
ساز من:فریادهای بی جواب!
نرم نرم از راه دور
روز ، چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است،اما من:
هم چنان در ظلمت شب های بی مهتاب،
هم چنان پژمرده در پهنای این مرداب،
هم چنان لبریز از اندوه می پرسم:
-"جام اگر بشکست...؟
ساز اگر بگسست...؟
شعر اگر به دل ننشست...؟"
فریدون مشیری
من آمدم که باشم،پیدا شدم که تنها دنبال من نگردید
با گونیا و پرگار در یک حساب بیجا دنبال من نگردید
دستان من جوانند در انتظار یک سیب بر شاخه های امروز
از هر درخت کهنه تا اشتباه حوا دنبال من نگردید
خورشید انتظارم بر قله خیال است،اما شما کجایید؟
در حفر یک حقیقت دور از نزول رویا دنبال من نگردید
دنیا روان پریش است، من هم شبیه دنیا:در گیر و دار و غوغا
با این وقار سنگی،با عاقلان بی ما دنبال من نگردید
من خوابگرد عشقم،با اعتقاد شیرین در بیستون حالا
دور از جنون این دل،تنها درون لیلا دنبال من نگردید
من در میان خویشم:در نغمه ای که بد نیست،در دختری که اینجاست
تا آسمان پروین،در هر فروغ زیبا دنبال من نگردید
من را میان قلبم،در چشمهای خیسم،از خنده ام بیابید
با شیشه های عینک چون یک پیام خوانا دنبال من نگردید
با دختران احساس حتی برای رفتن دیگر بهانه ای نیست
من مانده ام که باشیم،با من بمان که فردا دنبال من نگردید.
نغمه
نگاه کن غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن!
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن!
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
زعاجها،زابرها،بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن!
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بی کران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
سراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن!
تو می دمی و آفتاب می شود
فروغ فرخزاد
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :1
بازدید دیروز :20 مجموع بازدیدها : 266057 جستجو در وبلاگ
|