ای خدایی که همه قلبها به نام تو آغاز می شود و همه عشق ها از نگاه تو سرچشمه می گیرد!
ای خدایی که واژه ها را آفریدی و به درختان توفیق دادی که مداد بشوند و به کاغذها همنشینی با شعرها را عطا فرمودی!
ای خدایی که برای خوشبختی دریاها باران را دمادم فرو فرستادی و به خاطر گل روی خورشید به کوهها گفتی هرگز راه نروند!
یک روز دروازه های ابدیت را به روی من باز کن! بگذار دمی در کوچه های بهشت بیاسایم!
ای خدایی که سراغت را از شمعها می توان گرفت و ستاره ها به شوق تو می درخشند!
ای خدایی که همه لاله ها تو را می خوانند و همه جاده ها دوست دارند به تو ختم شوند!
ای خدایی که در بادبادکهای کودکی من حضور داشتی و برایم شیرین تر از همه آب نباتها بودی!
روح مرا مثل پر پروانه ها زیبا کن! و مرا در میان گرگهای نفس وگناه تنها مگذار!
ای خدایی که از تمام باغهای شمال زیباتری و زیبایی آفرینه ها را دوست داری!
ای خدایی که گلها را همسایه دائمی من قرار دادی تا روزهای خوشبوی ازل را فراموش نکنم!
ای خدایی که هر روز و هر شب پشت پنجره خانه ام می آیی و مرا با خود به ملکوت می بری!
دلم را مالامال از عشق آینه ها کن و ابرهای مسافر را به سوی باغچه ام بفرست!
در زندگی فهمیده ام که،
آدم ها گاهی اوقات انسان را به شگفتی
وا می دارند. بعضی وقت ها درست همان کسی به تو
کمک می کند تا سرپا بایستی که انتظار داشتی تو را به
زمین بزند.
فهمیده ام که گرمی، دوستی، محبت و مهربانی پرطرفدارترین کالاهای جهان هستند،کسی که
بتواند آنها را تامین کند هرگز تنهایی را تجربه نخواهد کرد.
فهمیده ام که نباید به گذشته نظر کنی مگر به نیت عبرت گرفتن.
فهمیده ام که باید به گونه ای زندگی کنم که اگر کسی سخن نادرستی در مورد من مطرح کرد
هیچ کس حرف او را باور نکند.
فهمیده ام که زندگی مثل دستمال کاغذی لوله ای است. هر چه به آخرش نزدیکتر می شود
سریع تر می گذرد.
فهمیده ام که خوب بودن خرجی ندارد.
فهمیده ام که بیش تر چیزهایی که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند.
فهمیده ام که هر دستاورد بزرگی زمانی غیر ممکن به نظر می رسیده است.
فهمیده ام که مهربانی از کمال مهمتر است.
فهمیده ام که هر برخوردی هر چند کوتاه، از خود تاثیری به جا می گذارد.
فهمیده ام که مهم نیست چه اتفاقی برای آدم می افتد. مهم این است که در موردش چکار
می کنیم.
یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه میرود و لابهلای خوابهای زمین لالاییاش را زمزمه میکند. گیسوانش در باد میوزد و شب به بوی او آغشته میشود.
یلدا شبی از خدا پارهای آتش قرض گرفت. آتش که میدانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در وجود یلدا بارور شد.
فرشتهها به هم گفتند: "یلدا آبستن است. آبستن خورشید. و هر شب قطرهقطره خونش را به خورشید میبخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهد ماند."
فرشتهها گفتند: فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مُرد.
یلدا همیشه همین کار را میکند؛ میمیرد و به دنیا میآورد. یلدا آفرینش را تکرار میکند.
راستی، فردا که خورشید را دیدی، به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشتهای است که روزی از خدا پارهای آتش قرض گرفت.
عرفان نظر آهاری
سال گذشته مسابقه زیبایی در یکی از رسانه های سمعی برگزار شد که امسال هم چند هفته پیش این مسابقه با شکل و روند بهتری آغاز و به پایان رسید...این مسابقات به زعم دست اندرکاران آن مردمی، فرهنگ اعتقادی را در جوانان این مملکت غنی می سازد، و انصافا هم جوانان زیادی از این مسابقه استقبال کردند و به گفته خود مدیر شبکه بیشتر آثار خیلی زیبا و قابل تعمق و تفکر بود، که اشتیاق زیادی ایجاد کرد که حداقل مکانی یا سایتی قابل دسترسی باشد که آثار را بتوان دید و مطالعه کرد...که دریغ و درد از نبود این فضا!!!
پایان این مسابقه با جشنی بزرگ و باشکوه و با شرکت مردم برگزار شد و در کمال تعجب برگزیدگان اول تا سوم این مسابقه نفراتی برگزیده از طرف مردم در سیاست و اجتماع و هنر بودند، که حضور آنها در این مسابقه مردمی جای بسی شادی و دلگرمی برای شرکت کنندگان بود، اما آیا در یک چنین مسابقه ای انتظار نمی رود که در کنار مسئولین و نخبگان هنر و علم و سیاست، مردم ساده و بی تکلفی که از آثار آنها میشد این سادگی را دید هم جزئ نفرات برتر باشند؟؟؟!!!
مثلا شاید دستنوشته خانمی با سواد کم یا نقاشی نوجوانی که تمام سعی خود را نموده تا زیباترین برداشت خود را با آن اثر نمایان سازد و در این مسابقه معنوی شرکت نماید؟
آیا این مردمی تر نبود که مثلا حداقل نفر دوم این مسابقه از این مردم باشد تا شرکت کنندگان و دنبال کنندگان این ایده زیبا هم مردمی بودن را درک و حس کنند؟
تا شاید این مصاف دیدنی و معنوی و زیبا جایی باشد برای رشد همه.
به شخصه امیدوارم که در سالهای آتی، مدیر محترم شبکه به این موضوع اهمیت بیشتری بدهند...و خداوند پشتیبان شما باد!
و من الله توفیق ...
به اتکای تو گام بر می دارم ، با تو و باور همراهی تو،در کنارم دیدنت چه باشکوه است،حمایتت را حس کردن چه دلپذیر است.
به شکر موهبت امیدی که در دلم به ودیعه گذاشتی می توانم جسارت یاری خواستن از تو را پاس بدارم.
ای مهرت خانه نشین قاب دلم،برای کل لحظات و تا ابد در بند بند حس وجودم مریی بمان.
در اوج سردر گمی و ناآرامی مرا از آرامش لبریز کردی.
ای لحظه لحظه با من ، برای این دلگرمی بی نظیر، با این کلام حقیر پیش آن بزرگی بی انتهای عظیم سکوت و سکوت و سکوت،چه حقیر است چه سکوت،چه صدا، چه کلام،چه نگاه.
حتی عظمت بی انتهای سکوت شکستنی،با ما بر آن همه مفهوم ناگفتنی، از عظمت اندیشه ات ترک بر میدارد.
مهربانم!
عطر حضورت را از مشام مشتاق جانم،حتی لحظه ای دریغ مدار که بودنت را هر لحظه دیدن سعادتی غیر قابل وصف است.
اول ذوالحجه، سالروز ازدواج فرخنده حضرت فاطمه (س)
و حضرت علی (ع)
ازدواج حضرت علی(ع) با حضرت فاطمه(ع) به فرمان خداوند، از امتیازاتی است که رسول اکرم(ص) بر آن مباهات می کرد. در این پیوند پر میمنت، فرشتگان آسمان در سرور و شادمانی، و بهشتیان به زینت و زیور آراسته شده بودند.
فاطمه زهرا علیهاالسلام دختر پیغمبر اکرم و از دوشیزگان ممتاز عصر خویش بود. پدر و مادرش از اصیل ترین و شریف ترین خانواده های قریش بودند. از حیث جمال ظاهری و کمالات معنوی و اخلاقی از پدر و مادر شریفش ارث می برد. و به عالیترین کمالات انسانی آراسته بود.
شخصیت و عظمت پیامبر اکرم روز به روز در انظار مردم بالا می رفت و قدرت و شوکت او زیادتر می شد به همین علت دختر عزیزش زهرا (علیها السلام) همواره مورد توجه بزرگان قریش و رجال با شخصیت و ثروتمند قرار داشت هر از چندگاه از او خواستگاری می کردند اما پیامبر با خواستگاران طوری رفتار می کرد که می پنداشتند مورد غضب پیامبر قرار گرفته اند.
رسول خدا فاطمه را برای علی (علیه السلام) نگاه داشته بود و مایل بود از جانب او پیشنهاد شود. پیامبر از جانب خدا مأمور بود که نور را با نور به ازدواج در آورد.
روح الله جان و مهتاب عزیز!(نویسندگان وبلاگ تا شقایق)
پیوندتان مبارک!
من چشمام پر اشکه اما این اشک با همه اشکای دنیا فرق میکنه.......
من دلم پره اما این پری با همیشه فرق میکنه..............
من تو هر دوتاش براتون ارزوی بهترینا رو دارم....
شاد و خوشبخت باشید...
بازامشب آمد تا .....
دوباره روح سرگردان وسرد مرگ!
دوباره تا زیانه های بیرحم وبلورین تگرگ!
دوباره ریزش ناگزیرواجباری وقتل عام برگ!
تکرارکند قصه های تلخ وروزهای نا امیدی مرا!
روح من دیگر مسخ هرچه شورو هرچه شعور!
چه عذابی بود آنروز که برمی داشتند پنجره های دلم را وبرجای آن می کشیدند
دیواری ضخیم ازآجرهای تردیدواضطراب، تا مباداکلبه دلم را،کلبه خالی ازعشق
ومملوازتنهاییم را، کورسوی نورامید روشن کند.
آه، دیگرزامید، ناامیدم!
دیگرشسته اند معناومفهوم خورشیدرا ازذهن من!
درافکارم باران نیست، رودنیست، ترانه وسرودنیست،
بردندازمن غروررا، سرود را،شعرو احساس وشعوررا!
درسینه ام مدفون شده اجسادناکام، اجساد بی نام.
کشتند درمن زندگی را،عشق را، بندگی را
و روحم زخمی اعتماد و ایمان شد و عشقم،(نه عشقی به آلودگیه افکاری که هست، به پاکیه قطره های باران) دستخوش غرور دیگران شد، و چه ناعادلانه می سوزانند عشق را در آتش حسادت!
بازحرف دل یک بیدل افسرده حال،بازتنها شده ام.
و این احساسم در روزهایی بود که نبودم، گفتن از آن را عاقلانه نمی پنداشتم اما نتیجه ای که رسیدن به آن برایم زیبا بود وادارم کرد به نگاشتن از احساس و عقل و مرز باریکتر از موی این دو.
و اما حال...
سبزی و گرمی زندگی و نفسهایم را میپراکنم تا سردی مرگ را بزدایم که منی که به اتکای او گام بر می دارم
چه ناسپاسی ست سرد شدن از نعمتهایش!
ریزش تگرگ را تحمل میکنم که ایمان دارم بعد از این تگرگها رنگین کمان زیبا را در آسمان زندگیم می بینم
و تگرگها نیز زیبا هستند! و اگر برگی می ریزد، برگی ست زرد که برگهای سبزی جایگرینش میشوند که طراوت و تازگی را به من هدیه میکند. و شکر او را !
روحم را به شور و شعور خالق تازه میکنم، تا مسخ مخلوق بی وجدان نشود، تا او با بزرگیه خود بداند که عدالتش را چگونه پراکنده سازد تا من نیز آرام گیرم.
اما آنچه مرا نکشد، حقیقتا قویترم خواهد کرد، که تا به حال هم چنین بوده، و من به تو و مهرت ایمان دارم که با منی . گاه که در اوج دشواری با شواهد به من میفهمانی همه تعلقات زمینی در عبور از بعضی مصائب بی مصرفند، آن جا که رسیدن به حس تنهایی ،بر کوتاه دستی ام مهر تایید می زند، آن جا که قعر تنهایی تا عمیق ترین نقطه قلبم رسوخ میکند ،سعادت تو را دوباره دیدن،از زاویه ای نو، تو را از عمق روح صدا زدن، کشف مکررت در هر لحظه پر از حسی ناگفتنی است، پر از طعمی تعریف ناکردنی است.
پاشوجونم،دیگه اون اشکا روپاک کن
غما رویکسره خاک کن
عزیزم،جون دلم،حیفه آخه چشم قشنگت
کودیگه اون آب ورنگت؟
برای کی؟برای چی؟
چرا گلبرگ لطیف گونه هات مخمل زرده؟
چرا اون دل که به پاکی مث بارون بهاره
دیگه هیچ طاقت نداره؟
دیگه ازعالم وآدم،اززمین،ازآسمون،
حتی ازدلهای پاک ومهربون،ازهمه سرده
.
حیفه چشم های قشنگت گریه کی درمون درده؟
تا بجنبی می بینی هستی گذشته
شبای مستی گذشته
می بینی دوروبرت برگه خزونه
روی اون چهره ی زیبا جای پاهای زمونه
دل توسینه ات تهی ازشوروحیاته،یه کویره
همونایی که به یک خنده ی شیرین،زیرپات هستی میریزن
پیش روت نه ولیکن پشت سرت،زمزمه دارن،
دیگه پیره
.
می بینی شوری نمونده،تودلت نوری نمونده،
می بینی چشمه های شادی وامید،دیگه کوره
پشت سرغیرسیاهی نمی بینی،
هرچی بوده
همه رفته ازتودوره
.
می بینی روزنه ها کوره وبسته
پروبا ل توشکسته
گردخاموشی وحسرت روی اون زلفا نشسته
راه برگشتی نمونده پشت سر،پل ها شکسته
.
می بینی این دل پرشوروتلاطم
دیگه بیهوده به کنج قفسی کهنه اسیره
بغض سنگین وسیاهی می گیره راه گلوتو
مث اون گل های سرمازده ی فصل زمستون
خنده ای تلخ ترازگریه رولبهات میشه پرپر
که خدایا دیگه دیره
.
پاشوجونم پاشواین اشکاروپاک کن
غمارو یکسره خاک کن
دل بی قدری اگرقدردلت رونمی دونه
اگه بااون دل پاکت نمی مونه
دنیاآخرنمی شه اینومی دونی؟
حیفه ایام جوونی اگه قدرش روندونی
.
پاشوغم هارو رها کن
گل لب هاتو،به روی خنده واکن
پاشوجونم
دیگه عمری که میره برنمی گرده.
گریه کی درمون درده؟
ه. م .ا
خدا مرا صدا زده!
مرا که دست کوچکم
به سوی او دراز
و قلب من
فقط برای قلب او
نوای ربنا زده
خدا مرا
به اسم کوچکم صدا زده
و بر تمام غصه ام
به روی نقش دردهای کهنه ام
نشان_ یا خدا _زده
...
همین ، فقط همین بس است:
خدا مرا صدا زده
به خاطر خودم صدا زده.....
واللیل...
باز هم شب،باز هم شب و سکوتش ، سکوت مسهور کننده ای که مرا با خود می برد تا رهایی!
امشب چیزی می خواهم ، با اینکه می دانم غرق گناهم ، با اینکه سنگینی گناهانم ، آزارم می دهد اما می دانم تو می پذیری ام ، می دانم تو راهم خواهی داد .
ای همدم شبهای تنهاییم ! چقدر از تو دور شده ام ، به کجا رفتم؟ به کجا رسیدم؟ تو هر چه دادی همه خوبی بود و پاکی ، اما من چه کردم با خودم؟ با نفسم؟؟؟!!!
آه! چقدر تنهایم! گاهی آنقدر تنها می شوم که هوا هم در کنارم جریان ندارد. من کی ام؟ من کجایم؟ کجای این دنیا؟ می دانم، می دانم دستها و پاهایم را به چهار طرف دنیا بسته ام، خود بسته ام،خود کرده ام، اما تو نخواه، تو این دوری را نخواه، نخواه که فاصله ام آنقدر زیاد شود که به درون راهم ندهی که آن زمان وای بر من! وای بر من اگر گویی که: برون در چه کردی که درون خانه آیی؟
بهترینم! به زیبایی این شب بزرگ قسمت می دهم که راهم بدهی...."راه ده این بار مرا"
می خواهم پنجره روحم را بسوی تو باز کنم، می خواهم همسفر پرنده ها باشم، اگر تو با من باشی می توانم آسمان را در جیبم جا بدهم، اگر تو با من باشی با تمام کاغذ رنگیهای دنیا بادبادکی می سازم و خود را به آن می آویزم تا مرا ببرد به هر آن کجا که خواهد، دیگر فرقی نمی کند چون تو هستی و وجودت آرام بخش روحم می باشد.
مهربانم! دستم را به سویت دراز می کنم ، می خواهم از تنهایی جدا شوم و در کنار تو نفس بکشم، دستم را بگیر و کمکم کن تا رها شوم، تا بروم به اوج، به بی نهایت، به دل گل سرخ...دل گل سرخ!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :16
بازدید دیروز :21 مجموع بازدیدها : 266052 جستجو در وبلاگ
|