یادمه بچه که بودم مادربزرگم یه بار گفت: گاهی ما آدما زنده هستیم اما مُردیم !!!
نکنه منم ... شاید منم .....!!!! نه ...خدایا! من نمی خوام که مرده باشم تا وقتی زنده ام...!
منو نکُش ... کمکم کن خودمو نکُشم ...!
پ .ن : گاهی با بعضی اشتباها روحت میمیره !
پ.ن: گاهی مرگ ِ روح یعنی مرگ ِ همه ی اعتقادت و باورهات!
پ .ن : یهو حس کردم زمین زیر ِ پاهام خالی شد !!!!!
دل ِ ذهنم گرفته! می نگارم از تو که پرنده شدی و پرگشودی،تویی که قرار به ماندن نداشتی و نگاهت تا ابد با من به سکوت نشست!
خواستم سلامی به بلندای آسمان و به اندازه ی یک دنیا (؟ ) نه ، دو دنیا فاصله را فریاد کنم ، که بغضی شد ونشست بر گلویم! در هوایی که بهار را مژده می آورد ، نفس میکشم و اشکهای چشمان ِ منتظرم را در گوشه ی چشمانم پنهان میکنم تا کسی نداند مدتهاست که بهار یادآور ِ مرگ توست برایم !تا کسی نداند دلم در حسرت ِ دیدارت چه تنگ است و گلویم با بغضی به سنگینیه شش سال فاصله دست به یکی کرده تا هنوز هم که هنوز است نشکند، لامروت ! نمیشکند تا دلم با کمک ِ اشکهایم رفتنت را به سوگواری بنشیند!آخ... من هنوز از دیدنت سیر نشده بودم، هنوز باتو گفتگوها داشتم، تو هنوز همه ی حرفهایت را بامن در میان نگذاشته بودی، هنوز لبخندهایمان را تمام و کمال به هم هدیه نکرده بودیم، هنوز از دیدنت سیر نشده بودم که پرگشودی و رفتن را برگزیدی! هنوز....!عزیزم! روبرویت نشسته ام و دلتنگیهایم را می نگارم کاش روبرویم بودی!!! کاش در این سونامی ِ دلتنگی بی تفاوت از کنارم نمیگذشتی!
کجایی؟ دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم هرچند کمی ، خیلی دیر است!!!
راستی مادرت میگفتم قناری ای را که دوست میداشتی دو روز ِ پیش مُرد!!! از بچه هایت( عطیه و آرش)خبر داری؟ این چه سوالیه؟ مگر میشود مادری از بچه هایش بیخبر باشد؟!!!!
پ.ن: تو هم غافلی از "بیا تا قدر ِ یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمیانیم؟"
پ.ن : بیا مثل ِ خدا صبور و مهربون باشیم
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :13
بازدید دیروز :20 مجموع بازدیدها : 265712 جستجو در وبلاگ
|