اکنون که ارغوان به تو نفروخت گل فروش
پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش
از یاد بردن غم عالم میسر است
اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش
کوشش چه می کنی که از این سنگ بگذری
کوهی است پشت سنگ ، از این بیش تر مکوش
چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است
در شور نیز ناله ی ما می رسد به گوش
آتش بزن به سینه ی آتش گرفته ام
آتش گرفته را مگر آتش کند خموش
(فاضل نظری )
پ .ن : گفت : چند روزی ست که خیال میکنم دیگر در این دنیا نیستی ، حس میکنم مُرده ای !! گفت : شقایق که بمیرد چه می شود؟ گفت: بگرد ببین کجا این اتفاق برایت افتاده که بودنت را احساس نمی کنم!!! گفت این برای تو بد نیست اما برای من دردی ست بزرگ !!!!
ما دو قلب داریم ...!
یکی قلبی که از بودن آن با خبریم !
و دومی قلبی که از حضورش بی خبر....
قلبی که از آن با خبر یم، همان قلبی ست که در سینه می تپد،
همان که گاهی می شکند،گاهی می گیرد و گاهی می سوزد...
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه، و گاهی هم از دست می رود...
با این دل است که عاشق می شویم، با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم، و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...
اما قلب دیگری هم هست.... قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود و به جای اینکه بتپد..... می وزد و می بارد و می گردد و می تابد این قلب نه می شکند، نه میسوزد و نه می گیرد، سیاه و سنگ هم نمی شود، از دست هم نمی رود، زلال است و جاری مثل رود و نسیم و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند... بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد،این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند، وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد، وقتی تو می رنجی او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند، نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت، نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند، به خاطر قلب دیگرشان...! به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند ...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :11
بازدید دیروز :8 مجموع بازدیدها : 265367 جستجو در وبلاگ
|