خانه رو آب و جارو کرده بود ، منتظر بود و بی صبرانه از پنجره ی اتاق بیرون را نگاه می کرد که کی می آید.
جلوی آیینه می ایستاد ، خود را ورانداز می کرد، دلش تاب نداشت دیگر .... می دوید جلوی پنجره ، دل توی دلش نبود ، با خود می گفت : دیگر چه کاری باید انجام بدهم که او دوست داشته باشد؟!!!!.....
...........
............
................
ناگهان صدای زنگ ِ در بلند شد ..!
پی نوشت : خیلی کار دارم برای منتظر بودن !!!!
پی نوشت: دل من آب انبار اشک های نریخته است!!!
پی نوشت: البلاء للولاء !!!
پی نوشت : حسین ( ع ) به کجا می روی؟ :(
پی نوشت : میخواهم کارد بگذارم بر گلوی اسماعیلم !!! خدایا
کتاب را در دستش اینور و آنور می کند و به جلد آن نگاهی می کند بعد آهی می کشد و نگاهی به دوردست می اندازد و می گوید: عجب غلطی کردم خریدمش !!! و چند دقیقه بعد دوباره به کتاب نگاه می کند و دوباره آه و دوباره ...! نگاهی به کتاب انداختم ، لبخندی زدم و گفتم این کتاب رو نخوندم ولی خیلی ازش تعریف شنیدم و یکی از کتابهایی هست که در لیست ِ مطالعاتم هست ... برقی در چشمانش درخشید و اخمهایش باز شد و لبخندی زد و گفت جدی میگی؟ گفتم : آره ... دوست دارم در مورد ِ جنگ و شهداء بیشتر بدونم، با عجله گفت : من کتابمو نمی خوام ، نمی خونمش ، گفتم چرا آخه؟؟ گفت : می ترسم ازش ...! گفتم : ترس؟ از کتاب؟!!! گفت : نه از کتاب ، از نوشته هاش ، از خاطراتش !! آخه پشته جلدشو خوندم، دلم بهم ریخته ، حالم خرابه ، چن وقته نمی تونم غذا بخورم ...! کتابو از دستش گرفتم و پشت ِ جلد رو خوندم ، انصافا صحنه ی دلخراشی رو ناشر پشت ِ جلد حک کرده بود...! گفتم : باشه ، من کتاب رو ازت می خرم ، گفت : نه ، هدیه ! من که دل ندارم بخونم ، حداقل تو بخون ، شاید ثوابی هم به من رسید ... !!! گفتم پس من یه کتاب که مورد ِ علاقت هست رو برات میگیرم تا مدیونت نشم ، و او هم گفت : کتاب روانشناسی دوست داره...! اینطور شد که شروع کردم به مطالعه ی دا ....!
بسم الله ...!
800 صفحه جنگ و خون و آتش و خاک و دود و شهادت و فداکاری و عشق و جنون ... 800 صفحه ، درد و آه ..! کجا؟ همینجا در کشورم ، جنوب ، خرمشهر ...! کی؟ اول ِ جنگ ، حمله به خرمشهر ...! ایستادگی ِ مردم ، کدام مردم؟ مردمی چون سرو ایستاده ...! 800 صفحه که نه به اندازه ی عمرم خجالت و خجالت و خجالت ...! تو ، ایستادگی کردی ، تو، خون و آتش و خاک و دود و جگرهای پاره پاره دیدی و باز هم جنگیدی و ایستادی و من ...! خوابیدم ... چه خوابی ...! و حال از خواندن ِ آنها دلم ریش می شود...! دو هفته همه ی دنیای من شده بود خرمشهر ...! چقدر دوست دارم خرمشهر را ببینم..! و تو را مسجد جامع ِ خرمشهر ..!
پی نوشت : کتاب ِ دا همان ما رایت الا جمیلا ست ...!
پی نوشت : شهید گمنام کیست؟؟؟؟؟؟ :(
پی نوشت : آن روزها دروازه شهادت داشتیم و امروز معبری تنگ .فرصت هنوز باقی است ، دل را باید صاف کرد.
پی نوشت : عرفه داره میاد !
پی نوشت : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
با شنیدن الله اکبر ِ نماز صبح از رختخواب بلند شد ، بالاخره صبح شد ، دیگه چن ساعتی نمونده تا دیدار ، دیداری که زیاد شنیده اما تا به حال تجربه نکرده ، رفت یه دوش گرفت و یه غسل زیارت ، بعدشم نماز ِ صبح و دورکعت هم نماز ِ حاجت که امروز خوب ببینه ...!
هوا گرگ و میش بود که از خونه زد بیرون ، به سمت ِ حرم ِ مطهر ِ بانو ...!
با اینکه می دونست گوشیشو میگیرن اما با خودش برد شاید بتونه از گشت های جلوی حرم بگذرونه ، فقط میخواست خودش یه عکس بگیره ، هرچند دور، اما دوست داشت خودش زوم کنه ...! اما گشتیا فهمیدن و نذاشتن !!!
وارد ِ محوطه ی خیابان ِ آستانه شد ، چقدر زیاد اومدن ، بی قرار ِ شب نخوابیده چه قدر زیاد بودن دیشب ، یه سلام به بانو میده و میگه چشمات روشن بانو ... !
یه جایی دنج و روبروی جایگاه پیدا می کنه و میشینه ... شروع می کنه به نوشتن : امروز بار ِ اولیه که میخوام رهبرم رو بیرون از دریچه های دوربین ، با چشم های خودم ببینم ، دلهره دارم ، یه دلهره ی قشنگ ، یهو یه خانم ِ انتظامات میاد جلوش می ایسته و میگه اگه نامه داری به رهبر بنویس با شماره تلفن و آدرست بده بهشون میرسونیم ، چشماش پراز اشک میشه و میگه: دارم ... دارم ... صبر کن تمومش می کنم ...! . شروع می کنه .
هوالمعشوق
سلام مهربان یار ، مهربان رهبر !
در انتظار ِ آمدنت نشسته بودم که بهم گفتن نامه بنویسم به دستان ِ مبارکت می رسانند ، گفتن اگر حاجتی دارم بنویسم. حاجت دارم رهبرم ، یه حاجتی که الان یکسالی ست روی دلم سنگین شده و نمی دانم به کجا مراجعه کنم...! می خواهم ببینمت ، از نزدیک ... حاجتم را گفتم ... تو را قسم به مادرت و به این بانوی مهربانم بگذار ببینمت ...!
مگر هرکسی که اجازه ی دیدار بخواهد باید از خانواده ی شهدا یا مسئولین باشد؟ یا دانشجو باشد یا بسیجی ؟ یه خانم ِ خانه دار ِ ساده که هیچ ندارد جز عشقت چه؟ او نباید چشمانش را نورانی کند با انوارت؟ مگه بدا دل ندارن؟ منتظر ِ جواب ِ نامه ات می مانم عزیزم ...
آدرس و شماره تلفن خانه و شماره ی همراه را می نویسد و نامه را داخل ِ پلاستیک ِ نامه های انتظامات می اندازد ...
لحظه و ثانیه و دقیقه ها و ساعتها با کندی می گذره ، به فکر فرو میره ، انتظار درد ِ سختیه ، خدایا فرج رو نزدیک کن ، بخواه اون روز رو هم قبل از مرگ ببینم ... با خودش نجوا می کنه تا .... دیگه زمان ِ دیدار فرا میرسه ... پشت ِ بلندگو می گن وقتی آقا آمد شعارتون این باشه : صل علی محمد / نایب مهدی آمد .... همه بلند فریاد میزنن و عکسها و پرچمها رو بالا میبرن که میگن آقا اومد ... رهبر اومد .. میره جلو .. رهبر وارد شدن ... رهبر وارد ِ جایگاه شدن... اومد فریاد بزنه و با بقیه شعار رو بگه که گریه امانش نداد ، با گریه شروع کرد به فریاد زدن ، چه اشکهای شوری ...!
از شانسش درست روبری رهبر بود تمام ِ سخنانشون رو خوب گوش کرد و خوب نگاهشون کرد و از خدا خواست که بازم ... بازم ...........دوباره ...!
تموم شد .... چه دیداری ، چه حالی ، چه شوقی ، از زمانی که به خانه رسیده در حال خود نیست .!
بازم او را می خواهد ، باز دیدار می خواهد باز زیارت می خواهد و هیچ حرفه حسابی را نمی شنود ... فقط دیدار می خواهد .
پ.ن : عشق . شوق . اشک . فریاد . حسرت . و من
این هفته میزبانم ، عجب میهمانی دارم ... چه شوری ، چه شوقی ، چه دیداری شود .
چند وقتی ست که به تو می اندیشم ، چند وقتی ست که در دلم خانه کرده ای .
دلکم مدتیست که بی تاب تر می نوازد
و حالا بعد از سالها می آیی به قم ... قم روزهاست که چشم انتظارت است ...
های نپریشی صفای زلفم را، دست! .............................. چرا صفحه کلید را تار می بینم؟
مه پاره ی انقلاب،قم می آید
اسطوره ی عشق ناب،قم می آید
صدطعنه اگرزنند من میگویم
احیاگر آفتاب،قم می آید
آب زنید راه را
دیدار ِ دوست روز ِ تولد ِ امام ِ مهربانیها در جوار ِ بانوی کرامت ...
چشم بد دور باد
بدن شما به صورت روزانه، امواج الکترومغناطیسی دریافت میکند شما امواج الکترومغناطیس را مواقعی که از تجهیزات الکترونیکی استفاده میکنید و نمیتوانید هم کنار بگذارید، دریافت میکنید. همچنین از طریق لامپهای روشن که حتی برای یک ساعت هم خاموش نمیشود...
شما منبعی هستید که مقدار زیادی امواج الکترومغناطیسی دریافت میکنید، به عبارت دیگر شما با امواج الکترو مغناطیسی شارژ میشوید بدون آنکه بفهمید !
سر درد دارید ! احساس ناراحتی میکنید تنبلی در کار و مکانهای مختلف بر شما غلبه میکند... راه حل این مشکل چیست ؟
خبر تقریبا جدید ؛یک دانشمند غیر مسلمان از اروپا تحقیقاتی شامل یافتن بهترین روش برای خارج کردن امواج الکترومغناطیسی که به بدن آسیب میرساند را انجام داد با گذاشتن پیشانی تان بیشتر از یک بار بر روی زمین، زمین امواج الکترومغناطیسی را تخلیه خواهد کرد این شبیه اتصال زمین به ساختمانهایی است که برخورد سیگتالهای الکتریکی مانند رعد و برق با آنها وجود دارد تا امواج از طریق زمین تخلیه شود آنچه این تحقیق را بیشتر شگفت انگیز میکند این است که ؛ بهترین راه که پیشانی تان را بر زمین بگذارید، حالتی است که رو به مرکز زمین باشید، چرا که در این حالت امواج الکترومغناطیسی بهتر تخلیه خواهد شد و بیشتر تعجب خواهید کرد که بدانید بر اساس اصول علمی ثابت شده که مرکز زمین مکه است و کعبه درست وسط زمین است
بنابراین سجده در نمازتان بهترین راه تخلیه سیگنالها از بدن است...!
پ .ن : دیشب بر سر سجده عشق، بر سر ِ راز و نیاز ، همان وقت که خدا بود و دلم، یک دم یاد تو آمد به سرم و اشک آرام سرازیر گشت از چشمان ِ پراندوهم و دست بردم به دعا که خدا! خودت نگه دارش باش ، او غریب است در این خاک، او عزیز ِ زهراست(س) ... یاد ِ تو بر سر ِ سجاده ی عشق تا همیشه زنده ... من تو را می خواهم که بیایی و جهان را همه عدل و جهان را همه شور و جهان را .....!
طوفان شده بود وقتی نبودی ... غبار... غم ... گم شده بودم وقتی نبودی ... نبودی ، ساکت بود همه جا ... ساکت که نه، سکون ... مانده بودم مبهوت ، گیج ، سردرگم ... روزگار گاهی خوش ، گاهی ناخوش وقتی نبودی ... خوش از دنیا ، ناخوش از دنیا ...! همه دنیا، تا نبودی ... تو نبودی دنیایی بود، دنیایی ...! وقتی نبودی ، نفهمیدم تمام ِ غبار از توست که نیستی ، تو که ندارمت ... تو که نوری ... تو که راهی ... تو همیشه زنده ی تاریخ... تو که رفته ای برای بودنم....توکه ...!
و این شد راز ِ نفس هایت !!!
صدای زنگ ِ پیامک بلند شد ، پیامک را که باز کرد ، مضمون ِ پیام این بود :
(مشعل از سوخته ی حرف خدا می سازیم)
پاسخ را نوشت : آخرشم کار ِ خودشونو کردن؟
جواب اومد : اونا هر کاری می کنن ، اما خدارو شکر جاهلن ...!
دلش سنگین بود ، نمی دونست چکار کنه، ....! هنوز چند شبی از لیلة القدر نمی گذره
هنوز از شبی که قرآن به سر گرفته بود خیلی نگذشته...!
به فکر فرو میره، در جزء هایی که شب و روزهای ماه ِ مبارک می خوند
آیه و معنی و تفسیری خونده بود که به دلش نشسته بود...
بلند شد ، وضو گرفت و قرآن را باز کرد ...
((بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ / لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا
مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ ))
(( اگر این قرآن را بر کوهى نازل مى کردیم مى دیدى که در برابر آن خشوع مى کنو از خوف خدا مى شکافد! و اینها مثالهائى است که براى مردم مى زنیم تا در آن بیندیشند))...... کوه ها با صلابت و استحکامی که دارن، اگه عقل و احساس داشتن و این آیات به جای قلب ِ انسان بر اونها نازل می شد ، چنان به لرزه در میومدن که از هم می شکافتن . اما گروهی از انسانها چنان قساوتمند و سنگدل هستن که کمترین تغییری در آنها رخ نمی ده ....تاثیر ِ قرآن بر قلوب و افکار واقعیتی انکارناپذیره و در طول ِ تاریخ اسلام ، شواهد زیادی بر این معنا دیده و ثابت شده که سخت ترین دل ها نیز با شنیدن ِ چند آیه چنان نرم می شدند که یکباره خود را به اسلام می سپردند. تنها افراد ِ لجوج و معاند از این امر مستثنی بودند ، آنهایی که هیچ جایی برای هدایت در وجودشون نبود.
پ .ن : قرآن بخوان و در آن بیندیش ... بیندیش ... بیندیش
پ .ن :امروزه من که عمری 1400 ساله دارم در میان شما بوده و هر کدام از شما مرا دوست داشته ، ولی نوع نگاه شما با من فرق دارد.بعضی ها مرا فقط برای نگهداری در کتابخانه شخصی منازل استفاده می کنند. بعضی ها مرا هر روز می بوسند و دوباره در جای خود قرار می دهند. بعضی ها فقط مرا می خوانند، بدون آنکه بفهمند. بعضی ها هم مرا هنگام مردن و در قبرستان و مسجد می خوانند. بعضی ها مرا به دیگران هم یاد می دهند. بعضی ها مرا هم می خوانند و هم عمل می کنند.بعضی ها هم مرا تفسیر می کنند.بعضی ها هم مرا با خط زیبا می نویسند. و بعضیها هم مرا آتش می زنند !!!
راستی شما جزء کدام دسته هستید؟
قرآن بخوان ! تمام جهان گوش میشود
غیر از تو هر چه هست فراموش میشود
ای شعله شگفت حقیقت ! چراغ درک
پیش تشعشعات تو خاموش میشود
محو حرای زمزمه آسمانیات
داود هم به محض تو مدهوش میشود
قرآن بخوان ـ صراحت جاری ! ـ که نای تو
جرعه به جرعه در نفسم نوش میشود
باغیست سمت روشن اندیشههای بکر
باغی که از شمیم تو گلپوش میشود
لب باز کن به زمزمه در این سکوت محض
قرآن بخوان ! تمام جهان گوش میشود
عهد بستم ...!
خدا کند دلم طاقت بیاورد و این چند وقت را هوس ِ گرسنگی نزند به سرش تا روزه ی بسته شده را بشکند...باید خلوت کنم ، دیوانه وار نیاز به خلوتش دارم ، چند روزی ست که پاکن داده به دستم و به تماشا نشسته در این خلوت ... حالا منم و این پاکن و او که به نظاره نشسته مرا ... روزه را نشکنی دلکم! مرا شرمنده ی میزبانم نکنی، آبرویم را در گرو ِ این روزه گذاشتم عزیزکم ، پس طاقت بیار ... بگذار ثابت کنم که بی سبب به من نبالیده ... باید بروم ... باید خلوتم را بیارایم ، باید دلم را ....جانم را ...طاقت بیار ، اینجا حریم ِ اوست.
آه ای خدای نیمه شب های کوفه تنگ ...
« ای خدا این مرکب سرکش هوی و هوس که نفس بر آن سوار است بسیار مرکب بدرفتاری است. خدایا بر در رحمتت به دست امیدواری می زنم و به درگاه کرمت پناه می آورم و از تعدی هوای نفس به سوی تو می گریزم و به اطراف رشته های عنایتت به دست دوستی چنگ می زنم که از سر جرم و خطا و لغزشهایم در گذری و از در افتادنم به وادی هلاکت نگاه داری. باری ای خدایی که به عزت و بقای ابدی منحصر به فردی و همه بندگان به سر پنجه مرگ و فنا مقهورند، از گناهانم تمام درگذر به حرمت مقام محمد و آل محمد ای خدای بخشنده بخشنده بخشنده. » فراز از دعای زیبای صباح حضرت علی (ع)
هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره دلم بی قراره!
علیرضا یکی از بچه های خوب و با معرفت اینجاها بود که چند روز قبل تصادف کرد و بعداز چند روز بستری بودن به دیار ِ باقی شتافت.
برای شادی ِ روحش این جمع رو تشکیل دادیم تا بتونیم براش ختم قرآن بگیریم تا ثوابش برسه به روحش و به ما ...
مرضیه جان همسر ِ علیرضا ! از طرف ِ همه ی اهالی ِ پارسی بلاگ بهت تسلیت میگم و امیدوارم خدا بهت صبر بده...
جزء 1 : آجی صبا
جزء 2 : دستان ِ خالی
جزء 3 : التیام
جزء 4 : التیام
جزء 5 : یزدان
جزء 6 : آلما
جزء 7: آلما
جزء 8 : آبجی کوچیکه
جزء 9 : آبجی کوچیکه
جزء 10 : آلاء توحیدی
جزء 11 : ابوالحسن
جزء 12 : آلما
جزء 13 : آلما
جزء 14 : صغری رزازان
جزء 15 : فاطمه آ
جزء 16 : شقایق
جزء 17 : مرضیه صحت : همسر ِ علیرضا
جزء 18 : ساقی رضوان
جزء 19 : پوپک
جزء 20 : آبجی کوچیکه
جزء 21 : آبجی کوچیکه
جزء 22 : شقایق بانو
جزء 23 : رزگل
جزء 24 : شقایق بانو
جزء 25 : گل پری
جزء 26 : شقایق بانو
جزء 27 : امید
جزء 28 : شقایق بانو
جزء 29 : نم نم آفتاب
جزء 30 : زهرا کریمی / کیمیا
باید بروم ، ماندن صلاح نیست ، دست و پا زدن بین ِ این افکار و این رنگ ها دیگر معنایی ندارد ، غریبی معنایی یافته جدید و زیبا ...!
سرت را بالا میگیری و می گویی اگر بودی زمانی که علی (ع) سر در چاه می برد و درد ِ دل می کرد ، تنهایش نمی گذاشتی تا غریب نماند در کوچه های کوفه ...! می گویی اگر بودی روزی که زینب (س) با چادری خاکی دوان بود در صحرای کربلا ، نمیگذاشتی از مردم طعنه بشنود و برایش خواهری می کردی ...!
یا نه ، اصلا بیا در روزگار ِ خودمان ، می گویی اگر در جبهه ها بودی ، دوشاودش ِ رزمندگان می جنگیدی ، خاک ِ پایشان می شدی ...! اگر ... اگر .. اگر ...
اگر علی (ع) آن زمان مظلوم بود و مردم کوفی بودند ، حالا چرا نهج البلاغه خاک می خورد؟ علی (ع) نیست اما سخنانش و اندرزهایش که هست ، حالا چرا؟ تو که کوفی نیستی، تو که ادعای ارزشمند بودنت همه ی دنیا را کور کرده...! قرآن مانده برایت فقط برای بدرقه ی مسافرت؟ صحیفه ی سجادیه چه کتابی ست ؟ چه دعاها و سفارشاتی دارد؟؟؟!!!!!
هییییییییییییییییی ........ چه بگویم از انسان ، از من ، از نسیان ، از فریب ، از ریا ...!
رنگ ِ دین ، رنگ ِ ارزش ، رنگ ِ ریا ، نقاب ِ دین چه زیاد...! چه همه ادعاها دنیا را فرا گرفته ، اگر اینگونه است پس چرا مهدی ِ فاطمه (س) نمی آید ؟؟؟!!! اگر ایییییییییییینهمه ارزش و ارزشی زیاد شده چرا عزیز ِ زهرا(س) از این کوی به آن کوی تنهاست؟؟؟!!!
خودت را لحظه ای با خود حسابگری کن ، ببین آیا خود را پنهان در نوشته ها می توانی تحمل کنی؟ آیا تو با لقبی که بر روی خود نهاده ای تناسبی داری؟ به خدا قسم که تو فردا مسئولی... به وجود ِ بی نیازش قسم که تو کلمه به کلمه ی نوشته ها و حرفهایت را باید پاسخگو باشی ، و چه تاثیری داری خدا می داند و بس ...! فقط کمی از لاکی که برای خودت ساخته ای بیرون بیایی کافی ست ...! این رنگ که بر روی برخی چهره هاست رنگ زهد نیست ، رنگ ِ دین نیست ، این ریاست ، این پلیدی ست ...
آنجا که خانه توست،دنیای دیگری هست
آری در این زمین هم،یک جای بهتری هست
هر صبحدم که خورشید،از خانه تو خیزد
گوید که آی مردم،اینجا پیمبری هست
نامه نوشتم اما،مانده به روی دستم
اینجا پر از کلاغ است،آنجا کبوتری هست؟
آقا اگر بیاییم،آن شهر بانک دارد؟
بازارتان چطور است،اجناس و مشتری هست؟
اینجا دلارهامان در گاو صندوق امن است
آنجا اگر بیاییم اصلا کلانتری هست؟
ما اعتقاد داریم چایی اول وقت
حالا نماز بعدا،آنجا سماوری هست؟
هر جمعه سفره چیدید،تا مهمان بیاید
آقا ببخش ما را کار مهمتری هست
این جمعه خسته بودیم،بگذار هفته بعد
حالا که وقت داریم،یا ماه دیگری هست
گم گشته ایم آقا،پیدا کنید ما را
در لابلای این شهر،آن شهر محشری هست
جز چند عده معدود،باقی خوشیم آقا
اصلا حواسمان نیست،دنیای دیگری هست
پی نوشت : هر گردی گردو است ؟ :دی
پی نوشت : B.B.C .... VOA .... farsi1 .... Facebook .... FriendFeed ....Twitter .و ... چقدر دارن جوونای مارو از راه بدر میکننا ، وگرنه کلا جوونای ما خودشون ذاااااااااااتشون پاکه ...و پراز آگاهی هستن! وگرنه کجا چت روم ها پراست از جوونای ایرانی که دارن ....!!! وگرنه کشور ِ ما مدینه ی فاضله هست ...!
پی نوشت : دیروز که داشتم اخبار رو میخوندم یه مطلبی نظرمو خیلی به خودش جلب کرد اینکه : مواد مخدر توی ایران نود درصد ارزون شده !!! خب خدارو شکر بالاخره فهمیدم کجا تورم یه رقمی شده :دی
پی نوشت : اگر هنرپیشه های ما در تلویزیون نقشی اجرا می کنند که با شخصیت ِ واقعیشون فاصله داره این طبیعیه ، چون اونا فقط نقش بازی می کنن چون حرفه ی اونا اینه و این کاملا درک شده ...!شاید تو بتونی بخاطر ِ رعایت نکردن ِ شئون ِ دین بهشون ایراد وارد کنی ، هر چند نمیتونی شخصیتشون رو زیر ِ سوال ببری( فقط می تونی اعتراض کنی مثلا چرا حجاب نداره اونم اگر توی فیلم) ، که در این صورت هم جلوتر از این مسئله بهتره به صدا و سیما اعتراضتو نشون بدی.
پی نوشت : متاسفانه باخبر شدم علیرضا جاوید بعداز چند روز که در اثر تصادف در بیماریستان بود ، فوت کردن، خدا به همسرشون مرضیه جون صبر عنایت کنه ... کاش نمی دیدمشون توی همایش !!!! منتظر ِ جشن ِ ازدواجشون بودم که ...!علیرضا ! خدا با بزرگان محشورت کنه الهی ... ( یه فاتحه لطفا بخون ) این چند وقت ، این چندمین مرگی ست که در سوگمان نشاند ...!
پی نوشت ِ شخصی : اگر وبلاگت نیومدم چون خواستم دیگران راحت باشن و خودت !!!
پی نوشت شخصی : باید بزرگ بشی ، مرد بشی ... به آدم و حوا و اشتباهشون هم فکر کردن خوبه..!
پی نوشت : حلالمون کنین ...!
ما چاکر عمو فیلتر باف هم هستیم :دی
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :5
بازدید دیروز :20 مجموع بازدیدها : 265704 جستجو در وبلاگ
|