خیلی وقت بود که می خواستم از موسسه ی محک بگم، منتها بازی ِ روزگار بهم مجال نداد، شایدم حکمتی داشته تا من خیلی چیزا رو ببینم و الان تصمیم به نوشتن بگیرم...الانم قصد نوشتن ندارم فقط نشانه ها رو میگذارم خودتون ببینید و بخونید و بعد هم توکل و به امید خدا عمل به آنچه عقل و دل حکم می کند.
محک موسسه ی خیریه ی حمایت از کودکان سرطانی که خب یه گوشه چشمی داشتن بهش بد نیست.
وبلاگ ِ آرمین ِ عزیز (که یاد و نام و خاطرش برای من می ماند) که با مدیریت ِ ندا جون(مادر آرمین) شکر خدا بازم به روز میشه.
و این هم پیام ندا جون
و حمید رضای عزیز(مترجم ِ کتاب سرطان، بهترین رویداد ِ زندگی ِ من) که خودم خیلی بهش ارادت دارم و تو سمینار دکتر محمود ِ معظمی باهاش آشنا شدم و اگه بتونم و خودشم اجازه بده مینویسم که چطور با سرطان زندگی کرده.
در آخر هم:
آنکه با مرغ ِ هوا دوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
اون گل سرخ تو تاریکی، ستاره شد شب و شکست،
خورشید روشنی شد و رفت و تو آسمون نشست...
اون قویترین بچه ای بود که به شیمی درمانی پاسخ داد، حالش رو بهبود می رفت که.......دلم نمیاد بنویسم.
بیشتر دلم می خواد از مبارزش بگم، از اینکه اون یه قهرمان ِ کوچولو بود،
یه قهرمان ِ سراسر امید، امید به بهبودی...حالا واسه همیشه آروم گرفت...
اگه آرمین الان تو آسموناس، واسه اینه که خدا خیلی دوسش داشت،
واسه اینه که خدا می خواست اونو پیش ِ خودش نگه داره.
آرمین تو افسانه ها نیست، تو شعرا نیست، آرمین قصه نیست،
اون واقعیته، یه واقعیت تو جامعه ی ما که کم هم نیستن.
------
به خانوداه ی آرمین: خدا صبر جمیل بهتون بده. و شما چه زیبا از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمدید. و این عین ِ عشق ِ
امشب در کوچه های غربت تنها مانده ام! امشب جسم خود را در دیار ارواح گم کرده ام، مرا می بینی؟!!نمی دانم چرا تصویرم در آینه ها پیدا نیست! ...حال در این کولاک ِ رمزها و بوران ِ اسرار با روان ِ گیاهان، چه بگویم؟ شکایت پرنده ها را از گربادی که رهایشان نمی کند؟ افسوس ِ دلم را در وداع ِ با مهر تو؟ امشب در من ترانه ی گمشده ای ست که نمی شنومش! فریاد ِ فرو خفته ای که در دلم به سکوت رسیده! بغض ِ فرو خورده ای که در گلو مانده! اشکی که در چشمانم خشکیده!
راست می گویی! دلتنگی رفیق ِ تنهاییهایم شده است!
کاش باران می بارید، شاید این تنها راهست برای فرار از این تنهایی!
می گردم و می گردم. و می اندیشم که تو چگونه و در کجای حرفها، کجای رنگها، کجای مناظر زیبا و نازیبا، کجای مهربانیها و بی مهری ها، کجای پاکی های اطرافم پنهانی! گرچه تو پنهان در زیبائیهایی فقط، و در نازیباییها، با من سخن داری...
این را می دانم چیزی به من می گویی، هر چند با گوش ناشنوایم نمی شنوم! می دانم با منی، به منی! اما آن چیست نمی دانم! نمی فهمم!! دیر زمانی ست به پیرامونم آنچنان می نگرم که گویی تو سخن می گویی با من، مدتی ست تو را می جویم در روز و شبم. آنچنان محو تو و پیامهایت شده ام که در هر اتفاق، هر حرف و هر رفتاری، حکمتی از تو را می جویم. و باز ....می گردم و می گردم و این بار....
تو زخمه بزن بر وجودم و من آنچنان از خود بی خود می شوم که زیبا؟؟؟؟ به رقص در می آیم با هر زخمه ی سازت....
تصمیم داشتم یه مدتی این بلاگ رو به روز نکنم، ولی نمی دونم حکمت خدا چیه که...دیروز با عزیزانی آشنا شدم که...بهتر چیزی نگم!
آرمین ِ ده ساله ، اهل ِ تبریز، الان دو ساله که داره با بیماری ِ سرطان دست و پنجه نرم می کنه، مهربون و خیلی ناز.
من آرمین اهل وساکن تبریز 10سال دارم در کلاس چهارم ابتدائی مشغول تحصیل هستم. پدرم دکتری مکانیک و مادرم لیسانس ادبیات هستند. از کلاس دوم ابتدائی همزمان با تحصیل به کلاس زبان انگلیسی هم میرفتم در آغاز ترم چهارم زبان مریض شدم و فعلا" زبان را کنار گذاشتم. دوست نداشتم اصلا" مریض میشدم چونکه مریضی من خیلی سخت و دردناک بود روزها و خاطرات تلخ و بد مریضی ام مرا عذاب می دهند.اصلا" دوست ندارم دوباره مریض شده و به آن بیمارستانبرگردم. دوست دارم به زودی خوب شوم.آرزو دارم هیچ یک از بچه های دنیا مزه ی تلخ مریضی مرا نچشند.حدود 2 ماه از درد به خود می پیچیدم ورم صورتم و دو بینی شدن چشمهایم دیگر بر دردم می افزود. دکترها هیچ کدام از بیماری ام سر در نمی آوردند. 3ماه عذاب ،قبل از تشخیص بیماری ام کشیدم الان که دوباره شیمی درمانی میشم احساس بدی دارم بعد 4ماه قطع درمان که نتونستم کاندیدی برای دهنده پیوند مغز استخوان پیدا کنم. پزشک معالجم شیمی درمانی رو جایگزین پیوند کرد تا برای همیشه و بطور کامل درمان شوم
بعضی وقتها که خسته میشم روحیه شاد و خستگی ناپذیر و چهره شاد و خندان و پر امید مادر و پدرم باعث میشه از اینکه نا امید شدم خجالت بکشم روحیه شادی که ب من میدن بیماریم و از یاد میبرم. برام دعا کنید .امروز 2 آبان87 درست 2ساله که شیمی درمانی میشم و امروز سی یُمین بستری شیمی درمانیمو با افت wbcصفر با یاری خداتموم کردم. تا آخرین لحظه میجنگم نمیزارم رابدومیو سارکوم به من پیروز بشه.
-------------------------------------
نقاشی ِ آرمینه توو بیمارستان زمانی که داره شیمی درمانی می شه
اینم یه نقاشی دیگه ... اسمه نقاشیش : نردبان ِ زندگی
آرمین جان! سلام عزیزم! از خدا می خوام تا به تو و مادر و پدرت قدرت بده... مطمئنم با این اراده ی قوی ای که داری سلامتیتو می بینیم به زودی.
اینو بدوون تمام همکلاسیات و معلمات و دوستات و فامیل و همه اونایی که می شناسنت منتظرن خبر سلامتیت رو بشنون، و می شنون. مطمئنم تو سلامتیت رو به دست میاری، مطمئنم...هر روز و هر شب برات دعا می کنم.
---------------------
براش دعا کنید! خیلی دعا کنید.
-------------------
خداوند تاس نمی ریزد، او در کارهایش حکمت دارد.
خدایا! حکمتت چیه؟ می خوای چی بهم بگی؟ چرا من نمی فهمم حرفت با من چیه؟
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :17
بازدید دیروز :12 مجموع بازدیدها : 265385 جستجو در وبلاگ
|