این جا هزاران هزار نامه نانوشته در راه تولد،در انتظار گذر مهربان چشمان تو،مرا صدا می زنند.
اول کدام را باید نوشت؟آن شعری را که سرودم در آن شب بارانی و تو هرگز نشنیدی؟آن نامه خداحافظی،آن نامه عذر خواهی،یا آن...
زیبای من! من پس از سالها زندگی نتوانستم آن را دوست بدارم و دلبسته اش شوم و همه چیز از همین آغاز شد.من عظمت هستی را می دیدم اما دلیلش را درک نمی کردم.حس رفتن در من بود،اما نه راه را می دانستم و نه به پاهای خود اعتماد می کردم.هر انسانی که به دنیا می آید ، برای یافتن گم شده ای می آید که رسالت اوست.من هم چیزی را گم کرده بودم که نمی دانستم چیست.بارها و بارها اتفاق می افتاد که احساس می کردم آن را یافته ام،زمانی در لذت های حقیقی و ناحقیقی ام،زمانی در نوشتن هایم،زمانی درآموختن علم،زمانی در جسارتم برای بد بودن،زمانی در شعر و زمانی در تو!اما هر بار چندی بیش نمی گذشت که دوباره همان احساس به سراغم می آمد.بی تابم می کرد،افسرده ام می ساخت.چیزهایی مرا به خاک پیوند می زد و چیزهایی مرا به آسمان سوق می داد.از آوارگی میان خویشتن های درونم،میان دانستن ها و ندانستن هایم خسته شده بودم.
عزیزم!نمی دانی چقدر سخت است که باشی اما نباشی!نمی دانی چقدر سخت است که علی رغم میلت بفهمی و یا بخواهی بدانی و نفهمی!چقدر دشوار است در خودت گم شوی و زندگیت سراسر پر باشد از تردید!
زیبای خوب من!من تشنه یقین بودم.یقین به هر آنچه که احساس می کردم و می اندیشیدم،یقین به خودم،به هستی و به خدایی که چون سایه ای عظیم و مبهم بر تمام بودنم و زندگیم گسترده شده بود، بود ونبود!یقین به مفهوم گناه و صواب.
شاید زندگی دروغی بود که وجود داشتنم چنان آن را برایم تکرار کرده بود که باورش کرده بودم و می دانی که باور،آدمی را به اجبار می کشاند.من باید یقین می یافتم، که زندگی ام دروغ نیست،تردید در اینکه"زیستنم"فریبی اجباری باشد،مرا از آن بیزار می کرد...و من حتی به حقیقی بودن مرگ یقین نداشتم.من مثل کلمه ای محبوس در حلقوم کودکی لال بودم.حتی دیگر تو را نمی فهمیدم،عاشق را نمی شناختم،معشوق را در نمی یافتم و زمانی نیز این درد بزرگ را تجربه می کردم که"عاشق باشی،اما معشوقی نداشته باشی و زمانی این رنج عظیم را که معشوق باشی اما لیاقت عشق را در خود نیابی
ما آدما خیلی وقتا فکر می کنیم که هر چی ما می گیم و هر چی که انجام می دیم درسته.بعضی وقتا هم خودمونو صددرصد محق می دونیم و کمتر پیش می یاد که جاده یا حتی گذرگاه کوچکی واسه اشتباهاتمون توی ذهنمون متصور بشیم.هیچ شده به رفتارمون،به نحوه برخوردمون،به طرز حرف زدنمون،نگاه کردنمون،عکس العمل هامون و هزار تا برخورد دیگه که هر لحظه برامون پیش می یاد فکرنیم.نه...!
هیچ وقت فکر میکنیم که شاید این کاری که من کردم جوابش بی اعتنایی بود؟بعضی وقتا اون قدر شیفته خودمون و حرفامون می شیم که فراموش می کنیم که ما هم یکی از همون آدمایی هستیم که خدا آفریده تا از کنار هم بودن لذت ببرن. ولی حالا چی؟ از عقاید خودمون یه قانون می سازیم که اگه کسی زیر بار این قانون نره، اون وقته که می گیم" او هیچی نمی فهمه"
نمی دونم بگم جالبه یا جای افسوس داره که ما نادانسته های خودمونو اون قدر جدی می گیریم که اگه کسی بخواد به اونا چپ نگاه کنه از قلمرو احساس ما بیرون می شه. واقعا چرا؟ چرا باید قانون زندگیِ دیگران رو ما وضع کنیم، واقعا همه آدما باید اونجوری زندگی کنن که ما دلمون می خواد و یا هر وقت ما خندیدیم اونا بخندن و با گریه ما گریه کنن! شاید پذیرش این موضوع سخت باشه ولی بهتره بپذیریم که هر کس برای خودش یه چارچوب فکری ترسیم کرده که قوانینش در اون جا وضع شده. کاش یاد بگیریم که به قوانین هم احترام بذاریم و اجازه بدیم اطرافیانمون همونطور باشن که هستن و با قانون خودشون زندگی کنن تا اون جایی که این توَهُم براشون پیش نیاد که چارچوب فکری دیگران یه بی قانونیِ نابخشودنی ست که حداقل مجازاتِ اون اینه که بگن:
"او هیچی نمی فهمه"!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :21
بازدید دیروز :16 مجموع بازدیدها : 265736 جستجو در وبلاگ
|